سخن نویسنده: سلام گلای تو گلدون
و بلاخره بعد فنا رفتن چشمام این پارت طولانی خدمت شما...ممنون از کسایی که پارت قبل نظرای قشنگ برام نوشتن....میبوسمتون دوست داشتنیا😘😘😘پارت بعد آخرین پارت best man عزیزای من...
یادمه توی پارت دلشکستگی اول، خیلیا گفتن با وجود اشتباه چانیول هپی شدن داستان مسخره است...
حالا بعد خوندن این پارت بهم بگید هنوزم همین نظر رو دارید؟
بهم بگید چه انتظاری از پارت آخر دارید...
بهم بگید به اینجا رسیدن شخصیتها از اشتباه چانیولی بود که عشق بکهیون رو ندیده گرفت....یا از بکهیونی که زیادی روی عشق یکطرفش اصرار کرد...
برای نوشتن این پارت کمر شکن، نظرای کمرشکن برام بنویسید چون بیصرانه منتظر خوندنشونم....______________
صدای کنار گذاشته شدن ماگ قهوه تازه دم شده، نشون از برگشتن چانیول بود. کمی بعد تشک پایین رفت و پسر مثل سری قبل کنارش دراز کشید و به بدنش چسبید و بغلش کرد...به آغوش کشیده شدنش، شیرین و خواستنی بود چون دقیقا شبیه همون آغوش هایی بود که با کوین تجربه اش میکرد... این آغوش یه تلخی شیرین بود...اولش تلخ بود چون چانیول انجامش داده بود، بعدش شیرین میشد چون بغل کوین رو به یادش میاورد...
نفس گرفتن چانیول عصبی بود و خبر از حال بدش میداد...بکهیون اینو خوب متوجه بود. چون بازدم تندش با فاصله یک سانتی به پشت گردنش میخورد و اون نقطه خاص رو میسوزوند و مور مور میکرد. با این حال، برای پسر بزرگتر دل نسوزوند و مصمم بود بازی رو ادامه بدن.
مستی باعث میشد گیج باشه و چانیول رو کوین تصور کنه. جای تعجب نداشت. چون عطر دوست داشتنی همسرش از تن چانیولی که از پشت سر بغلش کرده بود، به مشامش میشد و توی این توهم غرقش میکرد...
موقعیت فعلیشون، دوباره دلتنگی بی اندازه اش رو به رخش میکشید...چقدر دلتنگ همچین چیزی بود...دلتنگِ اینکه نفس های مرد عزیزش به پشت گردنش بخوره و همزمان با قلقلک دادنش، قلبش رو بلرزونه....دلتنگِ این گرمای لذت بخشی بود که تب دارش میکرد و ناخواسته دو جای بخصوص بین پاهاش رو به نبض زدن مینداخت...و دلتنگِ اتفاقات بعدش...بوسیده شدن، نوازش شدن، حرفهای عاشقونه شنیدن، دوست داشته شدن و رابطه داشتن...
حیف که نمیشد تا اونجا پیش برن. چون ذهن نیمه هوشیارش هنوز بهش یادآوری میکرد پسری که اینطور محکم بهش چسبیده، کوین نیست...
برای همین دلش میخواست تا ابد تو این حالت بمونه....دلش نمیخواست بچرخه و به جای کوینش، چانیول رو ببینه...کسی نمیدونست اما بکهیون دچار بیماری "اختلال اضطراب جدایی" شده بود... یعنی با جدا موندن از فردی که وابسته اش شده، حجم زیادی از ترس و اضطراب رو تجربه میکنه...شروع این بیماری از وقتی بود که به کوین دل داد. جوری وابسته پسر چشم سبز شد که حتی لحظه ای نمیتونست نبودنش رو تصور کنه...برای همین هنوز نتونسته بود مرگش رو باور کنه...هنوز باور نداشت دیگه کسی نیست که هر شب دم گوشش عاشقونه های بیشرمانه زمزمه کنه...هنوز باور نداشت دیگه کسی نیست تا به خواب رفتنش نوازشش کنه و ببوستش و هر صبح با همین منوال بیدارش کنه...هنوز باور نداشت همسرش رو از دست داده...همون کسی رو که باعث شد خوشبختی رو بچشه، بخنده، زندگی کنه و خودشو دوست داشته باشه...باور نداشت و نمیخواست باور کنه چون بعدش نابود میشد...دیگه نمیتونست بدون وجود کوین، به زندگی ادامه بده...دلیل اینکه اصرار میکرد چانیول دقیقا شبیه همسرش باشه و رفتار اونو تقلید کنه همین بود...نیاز داشت مردی که از دست داده رو دوباره به همون شکل داشته باشه...شده برای یک بار...یک شب...
دلیل این بیماری، بدون شک تجربه عشقی بدی بود که با چانیول از سر گذرونده بود...
STAI LEGGENDO
BEST MAN
Fanfiction💥 عنوان : ساقدوش داماد 💥 ژانر: رمنس درام انگست اسمات 💥نویسنده : golabaton 💥کاپل :چانبک 💥وضعیت : کامل شده 🥀 خلاصه همه چیز از یک نامه اعتراف شروع شد. بکهیون خیلی با خودش جنگید تا بالاخره بتونه توی اون نامه کوفتی، عشق دردناکش رو به چانیول اعترا...