مرگ (دوم)

1.8K 560 142
                                    

بکهیون به شدت ناراحت بود. جایی در اعماق وجودش همه چیزی که می خواست این بود که پلکهاش رو ببنده و با باز کردنش برگرده به یه روز قبل نوشتن اون اعتراف لعنتی...اما نمیشد...از کجا میدونست؟! چون تا الان پنجاه بار پلکهاش رو بسته بود و بعد خوندن دعایی زیر لب بازشون کرده بود...ولی هنوز چانیول جلوش ایستاده بود و داشت پیراهن سفید رنگ دامادیش رو میپوشید‌.

حس میکرد توی اوج جوونی ناراحتی قلبی گرفته....
چرا؟! چون قلبش از وقتی اون اعتراف نحس رو نوشته بود تا الان که رو به روی داماد خواهرش ایستاده بود، یکسره تیر کشیده بود و امونش رو برده بود.
شاید مشکل ریوی هم داشت. چون نمیتونست خوب نفس بکشه. هر دمش وسط سینه اش گیر میکرد و بازدمش با فلاکت بیرون میومد...
شاید داشت میمرد...بعید نبود!
بدون چانیول زندگی کردن؟! حتی گفتنش هم سخت بود چه برسه به انجام دادنش...
بارها به مردن فکر کرده بود. توی هر تصورش، چانیول کنارش بود و دستش رو گرفته بود و توی آخرین لحظات بهش عشق میداد....هیچ وقت فکرشو نمیکرد مرگش با دیدن ازدواج چانیول رقم بخوره...

چانیول بعد پوشیدن پیراهن سفیدش، سمت کت سورمه ای رنگ آویزون رفت و برش داشت. آروم به طرفش برگشت و کت رو جلوش گرفت.

''وقتشه بکهیون. جی یون منتظره''

مضطرب به کت نگاهی انداخت.دستاش عرق کرده بود و نفس های کشدار میگرفت...
اون کت نفرت انگیز رو از دست چانیول نگرفت. جدی جدی داشت چانیول رو از دست میداد. عشقش جلوش ایستاده بود و اون نمیتونست دست دراز کنه و با گرفتنش مانع از دست رفتنش بشه...حس میکرد نمیتونه نفس بکشه...حس میکرد نمیتونه بیشتر از این زنده بمونه..‌.باید میرفت و به پاهای خواهرش میفتاد...باید میرفت و التماسش میکرد این ازدواج رو بهم بزنه...
با حالت پر تشویشی گفت

'' باشه... فقط.... ده دقیقه....ده دقیقه بهم فرصت بده...الان برمیگردم''

نموند تا اعتراض عصبی چانیول رو بشنوه. با قدمهای سریع و بلند که به دویدن شباهت داشت سمت در رفت و از اتاق بیرون زد. فقط دو دقیقه وقت برد تا به اتاق رو به رویی که انتهای همین سالن بود برسه و خودشو به داخل پرت کنه.

با دیدن عروس زیبای وسط اتاق و دختری که موهاش رو دست میکرد،صاف ایستاد و نفس زنون به تصویر خواهرش توی آیینه خیره شد. با سردترین لحن گفت

'' جی یون باید حرف بزنیم''

انگار دختر فهمید برادر کوچیکش چی میخواد بگه که رو به آرایشگرش گفت
''میشه چند لحظه تنهامون بذاری لطفا''

دختر بعد زدن سنجاق تو دستش به موهای جی یون، لبخندی زد و فاصله گرفت
'' البته''
از اون دو نفر دور شد تا بیرون بره.

بکهیون با بیرون رفتن دختر، سمت خواهرش قدم برداشت. جی یون ایستاد و لباس پف دارش رو مرتب کرد و بیخیال به حرف اومد.

BEST MANOnde histórias criam vida. Descubra agora