خدانگهدار عشق اول، سلام عشق دوم...

2.2K 564 257
                                    


دستشو از روی دهن پسر کوچیکتر برداشت و ناامید به بکهیونی که وحشت کرده ای نفس نفس میزد، خیره موند.

" از اینکه قرارِ دوباره باهم بخوابیم ترسیدی؟"

دلگیر سوال کرد. توی دلش دعا میکرد جواب ای سوالش نه باشه...حتی با وجود دیدنِ ترس بکهیون...چون اگه جواب آره میبود این معنی رو داشت که برای بکهیون تموم شده است...

" آره که ترسیدم. این تجاوزه! "

بکهیون عصبی در جوابش گفت و دستپاچه شده از برهنگیش، نگاهش رو به زمین سیمانی داد.
چانیول لبخند غمگینی زد. آخرین روزنه نور دنیای تاریکش داشت برای خاموش شدن سوسو میزد و اون ترسیده فقط ایستاده بود و تماشا میکرد...
دست بلند کرد و نرم خط فک پسری که نگاهی بهش نمینداخت، لمس کرد. آهسته و غمدار براش گفت.

" من فقط میخوام برگردیم به اون روزی که دلتو شکستم..."

سر بکهیون به سمتش چرخید. چشمهای سرخ شده پسر کوچیکتر نشون میداد تا چه حد ازش عصبانیه...

" حتی اگه برگردیم و تو جور دیگه ای رفتار کنی، هیچی عوض نمیشه...من هیچ وقت نمیبخشمت چان"

با جمله ای که شنید، قلبش سوخت. به هر حال خودشم از اول میدونست یه مهره سوخته است...ولی شنیدنش از دهن بکهیون هنوزم درد داشت...

"ولی بخشیدنت ارزشِ تلاش کردن رو داره..."

با یه لجبازی بچگونه گفت و باعث عصبیتر شدن بکهیون شد. پسر کوچیک کفری نگاهش میکرد. اهمیتی نداد. فقط دست دراز کرد و با گرفتن بازوی بکهیون اونو زوری سمت تشک کهنه برد. بعد مشغول باز کردن چسب دور پاش شد. با باز شدن پاها، بکهیون به تقلا افتاد تا شانس فرارش رو امتحان کنه ولی چانیول با چسبوندن کمرش به زمین مانعش شد. با یه دست قفسه سینه بکهیون دراز کشیده رو نگه داشت و با دست دیگه سراغ شلوارش رفت.

"آروم باش...جای نمیری..."

همراه زمزمه سردش، دکمه شلوار بکهیونی که وحشت زده وول میزد رو باز کرد و با زحمت زیادی شلوار و باکسر پسری که با قدرت بیشتری سعی میکرد مانعش بشه رو پایین کشید و کناری انداختشون و پایین تنش رو برهنه کرد. فریادهای ناراضی بکهیون توی فضای کوچیک میپیچد و هر لحظه اخمهاش رو توهمتر میبرد.

برای عاشق شدن بهانه های ریز و درشت لازم نیست، برای عاشق شدن کافیه یکی به دلت بشینه...بعد از خوندن اون دفتر آبی رنگ، بکهیون به دل چانیول نشسته بود...اون حرفهای عاشقانه قلب شکسته اش رو به هم وصل کرده و پینه زده بود...حالا عمیقا بکهیون و عشقش رو میخواست...
اما مسئله دردناکی که چانیول هنور نمیخواست قبولش کنه این بود که اون بکهیون توی دفتر دیگه وجود نداشت... بکهیونی که الان توی این دخمه جیغ و فریاد میکشید تا مانعش بشه، یه بکهیون دیگه بود...بکهیونی بود که دیگه عشق چانیول رو توی قلبش نداشت... بکهیونی که نخواستن چانیول رو با همه وجودش عربده میکشید...

BEST MANWhere stories live. Discover now