best man

2.4K 527 533
                                    

روی تخت دو نفره دراز کشیده بودن...سر بکهیون لباس پوشونده روی سینه اش  و دست خودش دور پسر خوابیده، حلقه شده بود..‌.انقدر لذت این کار زیاد بود که چانیول به اون فشاری که به خالکوبیش وارد میشد و درد بعدش اهمیتی نمیداد...

همیشه گفتن وقتی کنار کسی که دوستش داری بخواب میری، صبح خوشحالتر از خواب بیدار میشی...این توصیف زیبایی از حال الان چانیول بود.

این دل انگیزترین خواب طول عمرش بود...اونقد که افسوس میخورد چرا خواب ابدیش نبوده...
این اولین خواب صبحی بود که همش به خود میگفت فقط پنج دقیقه بیشتر...برای همین برای بار ششم در طول این دو ساعتی که بیدار بود، پلک رو هم گذاشت و دل به نفس کشیدن بکهیون داد...

انگار هر نفس این پسر، جونش بود...با هر دمش، گرفته میشد...با هر بازدمش، پس داده میشد...مثل اینکه از دیشب، زنده بودنش به زنده بودن پسر کوچیکتر وصل بود...
همون موقع که به دیدن بکهیون اومد باید میدونست موقع برگشت، قراره دل و دنیاشو اینجا جا بذاره...

آه کشید...برای بار هزارم...
سنگینی غمش با این آه کشیدن ها کم نمیشد...خفگی گلوش با این آه کشیدن ها باز نمیشد...فقط آه کشید تا برای بار هزار و یکم، عطر موهای بکهیون رو بو بکشه...تا این رایحه افسونگر رو توی سینه اش حبس کنه و حداقل برای بعد برگشتنش، یه یادگاری کوچیک از بکهیون برای خودش داشته باشه...حیف که مثل تموم هزار بار قبلی، سینه اش باهاش همراهی نمیکرد...بعد چند ثانیه، برای نفس گرفتن دوباره تقلا میکرد...
این در حالی بود که سوزش و اشک ناتموم ِ چشمهای لعنتیش دمار از روزگارش در آورده بودن...

به ناچار دست زیر سر بکهیون برد و اون رو از روی سینه اش بلند کرد. با کنار کشیدن تنش، سر پسری که نفس های آرومی میگرفت رو روی تشک گذاشت و بی میل از تخت پایین رفت.
گند دیشبش رو هنوز فراموش نکرده بود...شک نداشت بیدار شدن بکهیون، برابره با آخرین باری که صورتش رو میبینه...باید بعد خراب کاری دیشبش حداقل یه تلاشی میکرد عشق بکهیون رو به دست بیاره، تا اینجوری به خودش مدیون نباشه...برای اینکار لازم بود به خرید بره...

با چشمهایی که شدیداً تار میدیدن، به زحمت خودش رو به سرویس رسوند. جلوی سینک روشویی ایستاد و چشمهای دردناکش رو به آیینه روی دیوار داد. با دیدن چشمهای یک دست سرخش، لحظه ای قلبش ریخت...علاوه بر اشکی که یکسره از چشمهاش پایین میچکید، گوشه چشمهاش چرک های زرد رنگی پیدا بود...
ترسیده دست دراز کرد تا این لنزهای لعنتی رو از چشمهاش دربیاره...

اما با به یاد آوردن بکهیون، دستش توی هوا معلق موند...
بهتر بود تا بیدار شدن پسر کوچیکتر، این لنزها توی چشمش بمونن... دیشب به اندازه کافی خراب کاری کرده بود. نمیخواست با در آوردن لنزها، پسر کوچیکتر رو عصبانی تر کنه.‌‌ شاید سبز بودن چشمهاش عصبانیت بکهیون رو کمتر میکرد...شاید...
بدون درآوردن لنزها، شیر رو باز کرد و مشتی آب به صورتش پاچید تا چشمهای کثیفش رو بشوره...
خالکوبیش دیگه به دردناکی دیشب نبود اما هنوزم نگاهی به اون تصویر منحوس نمینداخت...

BEST MANWhere stories live. Discover now