مرگ (اول)

1.8K 580 170
                                    

روی تخت نشسته و زانوهاش رو بغل کرده بود. پدر مادرش کمی بعد رفتن چانیول به اتاقش اومده بودند تا از حالش باخبر بشن و یه جورایی ابراز خوشحالی کنن از ساقدوش شدنش...اما بکهیون همون لحظه اول با تلخترین لحن ممکن گفته بود که نمیخواد پیشنهاد چانیول رو قبول کنه. حالا زن و مرد میانسال با نگرانی سعی داشتند راضیش کنن تا حداقل به این بهونه پسر گوشه گیر رو به اجتماع برگردونن.

"پسرم آخه چرا نمیخوای قبول کنی ساقدوش باشی؟! اینکه خیلی خوبه"

نگاهی به مادر دلواپسش انداخت. تو همون حالت کز کرده  جواب داد
"چون  من بهترین دوست چانیول نیستم که ازم همچین چیزی میخواد..ساقدوش باید کسی باشه که بهترین دوست داماده..."

اما جواب درست این بود. چون نمیخوام با دستای خودم قلبم رو از سینم بیرون بکشم و بذارم کف دست خواهرم...

پدرش ایستادش کلافه پوفی کرد. لبه تخت نشست و به پسر افسردش خیره شد
"رد کردن این پیشنهاد کار درستی نیست...تو تنها شخص نزدیک به چانیول و جی یونی..‌"

عصبی شده زانوهاش رو ول کرد و تهاجمی رو تخت صاف نشست. نگاه خشمگینش رو بین پدر و مادرش حرکت داد
"نمیخوام ساقدوش باشم، نباید مجبورم کنید"

آقای بیون اخمی به لحن تندش کرد
"انتظار ندارم خودت رو از شادی خانواده جدا کنی و عقب بکشی...جی یون تنها خواهرته و چانیول قراره شوهر خواهرت بشه... نمیتونی این پیشنهاد رو بدون دلیل قانع کننده ای رد کنی! حوصله ندارم و خوابم میاد و ...هر چی شبیه اینا بهونه موجهی نیستن"

چیزی تا به گریه افتادن بکهیون نمونده بود. با درموندگی چنگی به موهاش زد. قلبش روحش وجودش میسوخت، درد داشت، عذاب داشت، غم داشت اما کسی نمیفهمید نمیدید درک نمیکرد...
"نمیتونم نمیتونم"
صداش میلرزید. از غم از خشم از درموندگی.‌‌

زن و مرد نگاهی به هم انداختند. این پدرش بود که به حرف اومد
" یه دلیل خوب برای نتونستنت برام بیار بکهیون، وگرنه فردا با چانیول و جی یون میری دنبال کارای جشن ازدواج..."

آقای بیون بعد دستور محکمش بلند شد و با اشاره رفتن به همسرش ، از اتاق بیرون رفت.
مادرش با نوازش موهای بکهیون بغض کرده، لبخندی به صورت غمگینش هدیه داد
"این به نفعه خودته پسرم. همش تو اتاقتی. به یکم تفریح و بیرون رفتن نیاز داری"

با تموم شدن حرفش پشت سر همسرش از اتاق بیرون رفت و پسر غمزدش رو تنها گذاشت.

بکهیون کفری شده بلند شد و به جون لحاف تختش افتاد و با خشم زیادی بهمش ریخت.
چرا؟! چرا داشتن مجبورش میکردند با دستای خودش عشقش رو به کس دیگه ای هدیه کنه...کی همچین دردی رو تجربه کرده؟ اگه کسیم بوده بکهیون مطمئن بود بعدش زنده نمونده تا از تجربیات دردناکش برای بقیه تعریف کنه ...عشق چرا اینقدر تلخ بود؟! انتظار هرچی رو داشت جز این روزای کشنده رو...دلش میخواست این اولین بارهای که با چانیول تجربه میکرد جور دیگه ای میبود.   اولین بیرون رفتن با هم، اولین خرید کردن با هم، اولین ست کردن هاشون باهم...
حالا قرار بود همش رو با چانیول تجربه کنه اما نه به عنوان یه زوج، بلکه به عنوان داماد و ساقدوش...تراژدی ترین سناریوی ممکن...

BEST MANWhere stories live. Discover now