یه هفته ای از اومدن به لندن گذشته بود. تو این مدت بکهیون توی خونه کوین زندگی میکرد. خانم لارا راس، مادر کوین، وقتی از خبر ازدواجشون مطلع شد از خوشحالی روی پاهاش بند نبود. البته که این تصمیم ناگهانی براش تعجب برانگیز بود ولی زن هیجان زده، از ته دلش راضی بود پسر بیمارش روزهای باقیمونده زندگیش رو با همدمی بگذرونه وتنها نباشه...توی این یک هفته، همه مقدمات جشن آماده شده بود. چانیول به همراه جی یون و نوزاد کوچیک، یک شب قبل مراسم ازدواج به لندن برگشتن. بکهیون وقتی خبر برگشتشون رو از کوین شنید، بلافاصله یکی از کارت دعوت ها رو برداشته بود و به واحد چانیول رفته بود.
وقتی چانیول در رو به روش باز کرده بود، کارت رو بدون حرفی به دستش سپرده بود و بعد گفتن "منتظرتم ساقدوش. حتماً با کت و شلوار مشکی بیا " پسر مات شده رو تنها گذاشته بود...درسته که چانیول عمدی درد ساقدوش بودن رو بهش تحمیل نکرده بود و اون موقع از علاقه اش خبر نداشت، ولی عذابی که اون لحظه ها کشیده بود انقدر زیاد بود که ناخودآگاه میخواست شبیهش رو به چانیول بچشونه...
اما دلیل اصلی اصرارش برای ساقدوش بودن چانیول چیز دیگه ای بود...میخواست پسر بزرگتر با دستای خودش به سمت زندگی جدید راهیش کنه تا همچین لحظه ای رو نقطه پایانی عشق ده ساله اش در نظر بگیره...قرار بود جشن ازدواج زیر چادرهای خیمه مانندی برگذار بشه...
حالا بکهیون تنها توی اتاقی که برای آماده شدنش بود،ایستاده و مشغول پوشیدن پیراهن دامادیش بود. کوین توی اتاق دیگه ای بود...اصلا این پیشنهاد مادر کوین که اصرار میکرد قبل جشن همدیگه رو نبینند، درک نمیکرد! دلش میخواست وقتی داره با کوین خوش و بش میکنه، چانیول نظاره گرشون باشه... البته اینکه چانیول میومد یا نه، اصلا مشخص نبود! تا الان که خبری ازش نشده بود...ولی خوب، حتی اگه میمومد دیگه نمیتونست این تیکه از نقشه اش رو اجرا کنه...برعکس ظاهر خونسردش، دست هاش لرزش ریزی داشتن، پرده اشکی چشمهاش رو براق کرده و بغض تلخی گلوشو فشار میداد...البته که ناراحت بود...ناراحتِ اینکه چرا سرنوشتش به اینجا رسیده بود... چرا به جای چانیول، داشت با کوین ازدواج میکرد...اما قرار نبود بخاطر حجم غم و افسوسش پا پسش بکشه! این تصمیمی بود که آگاهانه و عاقلانه گرفته بود و قصد داشت حتماً عملیش کنه. میخواست تلاش کنه از این رابطه جدید و کوتاهش تا جایی که میشد لذت ببره...
همونطور که داشت دکمه های پیراهنش رو میبست به تصویر خودش توی آیینه زل زده بود و نگاه پر ترحمش روی چهره غمگین خودش حرکت میکرد.در اتاق با صدای تیکی باز و بسته شد.
حالا بکهیون به جز تصویر خودش، تصویر چانیول اخم کرده رو هم تو آیینه میدید.
چانیول اومده بود...فکش برای چند ثانیه بهم فشار داده شد...قلبش عمیقتر سوخت... بغضش بزرگتر شد و لایه اشک نشسته توی چشمهاش ضخیمتر...
YOU ARE READING
BEST MAN
Fanfiction💥 عنوان : ساقدوش داماد 💥 ژانر: رمنس درام انگست اسمات 💥نویسنده : golabaton 💥کاپل :چانبک 💥وضعیت : کامل شده 🥀 خلاصه همه چیز از یک نامه اعتراف شروع شد. بکهیون خیلی با خودش جنگید تا بالاخره بتونه توی اون نامه کوفتی، عشق دردناکش رو به چانیول اعترا...