وابستگی

1.8K 512 306
                                    

ناری بین دو مرد سکوت کرده ایستاده بود. پدر چمدون به دستش که منتظر تاکسی بود، انگار توی دنیای دیگه ای سیر میکرد...
دوست پدرش، که قرار بود از این به بعد "دوست" صداش کنه بی حرف کنار دستش ایستاده بود و به گلدون کوچیکش نگاه میکرد... دختر بچه از اینکه بکهیون راضی شده بود همراشون بیاد حسابی خوشحال بود. حیف که بین دو مرد دوست داشتنیش جو سنگین بود. ناری حدس میزد دلیل این سکوت اینه که هنوز باهام قهرن... برای همین وقتی پدرش در تاکسی زرد رنگ رو باز کرد، سریع و با نهایت ادب گفت.

" من میخوام دم شیشه بشینم"

تا به این بهونه دو مرد قهرکرده کنار هم بشینن و آشتی کنن...به خیال خودش نقشه بچگانه اش هوشمندانه بود...حتی فرصت نداد پدر حا خورده اش حرفی بزنه. با عجله داخل ماشین خزید و کنار در جا گرفت. مظلومانه به دو مردی که از هول شدگیش تعجب کرده بودن نگاه کرد.

"چرا نمیاید؟! من گشنمه..."

چانیولی که در رو باز نگه داشته بود نگاه از دختر آویزونش گرفت و با تردید به بکهیون رنگ پریده رسوند. با حرکت سر اشاره ای به داخل ماشین رفت و به پسری که اخم کرده به در باز زل زده بود، گفت.

" بشین بریم"

با حرفش نگاه تلخ بکهیون به سمتش اومد. ابروهاش با حالت فکری بهم نزدیک شده بود و چشمهاش سوالی براندازش میکرد... انگار چیزی فکر پسر رو درگیر کرده بود...

" تو قراره کجا بشینی؟!"

با سوال سرد بکهیون مشخص شد چی تو سر پسر کوچیک میگذره...لحظه ای گلوی چانیول فشرده شد. جواب این بود. کنار تو...اما چانیول میدونست نباید همچین چیزی غیر ممکنی رو به زبون بیاره...

" جلو "

بکهیون با جواب کوتاهش سری تکون داد ‌ و با خیال راحت شده ای داخل ماشین نشست. چانیول سردرگم آهی کشید و چمدون کنار پاش رو برداشت و با رفتن به پشت ماشین اونو توی صندوق عقب جا داد و بدون مکثی روی صندلی جلو جا گرفت... از قیافه پکر شده ناری مشخص بود از اینکه نقشه آشتی دادنش نگرفته، چقدر ناراحته...دختر بچه با لبهای آویزون سر پایین انداخته بود و غصه میخورد...دوست داشت پدر تنهاش حداقل یه دوست داشته باشه...چون خودش حداقل یه دوست داشت، پارک چانیول...

ساعتی بعد، تاکسی جلوی مجتمع آشنا متوقف شد. چانیولی که توی افکارش غرق بود به خودش اومد و بعد پرداخت کرایه، نیم نگاهی به عقب انداخت. لبخند کمرنگی به ناری زد که منتظر پیاده شدن بود....مسیر تگاهش رو سمت بکهیونی برد که هنوز بدون حرکتی چشمهاش رو بسته بود. آهسته گفت.

"رسیدیم"

پسر چشم بسته بهش توجهی نکرد. جوری بیحرکت مونده بود انگار کلا تو این فضا نیست... چانیول با تردید کمی به عقب خم شد و دستش رو روی بازوی بکهیون گذاشت و خیلی آروم لمسش کرد.

BEST MANWo Geschichten leben. Entdecke jetzt