نگرانی ( دوم)

1.7K 559 127
                                    

چانیول داشت میرفت. تنها فکری که الان تو سر بکهیون میچرخید همین بود.  حال آدمی رو داشت که میدونه تا چند دقیقه دیگه مرگش میرسه و درمونده منتظر اون لحظه است...

چند ساعت باقی مونده بی توجه به خوشحالی جی یون و پدر مادرش توی سالن نشسته بود و به کفپوش خیره مونده بود.

چانیول نیم ساعت باقیمونده رو به منزل بیون ها برگشته بود و تلاش کرده بود پسر کز کرده رو ندیده بگیره. ولی حالا ندیدن بکهیون غیر ممکن بود! فقط با نگاه کردن به پسر میتونست بفهمه تا چه حد داره درد میکشه. نفهمیدن معنی اون لب های آویزون، اون شونه های خمیده، اون چشمهای ملتمس، به سختی نفهمیدن معنی روز و شب بود.
عذاب وجدان داشت و خودش رو سرزنش میکرد.‌کاملا عادی بود. یه نفر تو این موقعیت، احساس گناهکار بودن میکرد...
با خودش فکر میکرد شاید در طول سال های گذشته این خودش بوده که با رفتارهای بی ملاحضش، بکهیون رو به این عشق اشتباه رسونده! و حالا ناخواسته خودش رو مسئول حال بد پسرک میدونست و نگرانش بود...

یک ربع آخر بود که بکهیون از سالن بیرون رفت و خانواده رو تنها گذاشت. سمت جا کفشی دم در رفت و کفش های ورنی مشکی رنگی که متعلق به چانیول بود رو برداشت و با مخفی کردن پشت سرش، سمت پله ها رفت تا به اتاقش بره.

فقط پنج دقیقه بعد سر و کله چانیول دم اتاقش پیدا شد!

" کفشم رو پیدا نمیکنم...."

نگاه بکهیون نشسته لبه تخت، به سمت پسر قد بلند کشیده شد و لبخند غمگینی بهش زد. چشمهای متعجب چانیول به پاهاش بود...

"کفشات خیلی بزرگه"

پاشو رو کمی بالا گرفت و کفش ورنی چانیول که توی پاش لق میزد نشون پسر داد.

"پوشیدمش ببینم تفاوت سایز پامون چقدره..."

خودش میدونست با چه روش بچگونه ای داشت رفتن چانیول رو به تاخیر  مینداخت؟! مسلما میدونست! اما عشق، الان عقل و منطق رو ازش گرفته بود...همه کارایی که میکرد فقط برای این بود که چانیول رو پیش خودش نگه داره و مال خودش کنه.
نمیشد نه....خوب میدونست....
عیبی نداشت. الان حتی به یه ثانیه بیشتر موندن چانیول قانع بود. برای همین مثل بچه ها کفش های پسر رو برداشته و به اتاق خودش آورده بود و پا کرده بود!

چانیول کلافه از این موقعیت عجیب، دستی به پشت گردنش کشید‌. هنوز کامل داخل نیومده بود.
"بکهیون ما باید بریم"

خسته گفت. بکهیون پاهاشو تو هوا تکون داد و به کفش های براق توی پاهاش خیره موند.

"خیلی پا گنده ای..."

به پسری که سمتش اومد نگاه نکرد. کاش چانیول برای بوسیدنش میومد نه برای گرفتن کفشاش...

"میشه کفشام رو بدی"

BEST MANWo Geschichten leben. Entdecke jetzt