فداکاری (دوم)

1.6K 503 204
                                    


چشمهاش اذیت بودن. مثل اینکه به لنز حساس بود. چون چشمهاش بدجور میسوخت و توی سفیدیشون رگه های قرمز رنگی اومده بود. با این حال از دیروز لنزهای سبز رنگ رو در نیاورده بود تا بهشون عادت کنه...

هیجان داشت، هیجان داشت برای جلب کردن توجه بکهیون. به عشق بکهیون، حاضر بودن این عذاب رو تحمل کنه...اگه این لنز کمک میکرد پسرک مات شده لحظه ای ببینتش، تمام این درد ها رو با دل و جون میپذیرفت...

نگاهش رو توی آیینه چرخوند و به سبزی چشمهاش لبخند کمرنگی زد. از دیروز که لنزها رو خریده بود تا به امروز که فرصت دوباره دیدن پسر رو بهش بدن، هزاران بار مرده بود و زنده شده بود. صبر کردن برای دوباره دیدن بکهیون سخت بود وقتی کاسه صبر دلش لبریز شده بود.
دیروز با تنها رفتنش ناری بیتابی کرده بود و بهش حمله آسم دست داده بود...امروز مجبور بود دخترش رو با خودش به کلینیک ببره. ولی شدیداً از واکنش بکهیون میترسید... نمیدونست پسر بدحال چطور با خواهر زاده اش برخورد میکنه... نمیخواست بخاطر خودخواهیای خودش دل نازک دخترش بشکنه. ولی مجبور بود. نمیتونست دوباره دخترش رو تنها بذاره...هنوز توی خونه خانم راس بودن و داخل اتاق قدیمی کوین ساکن شده بودن....

"بابایی"

ناری با اومدن به اتاق و دیدن بی حواسیش، دستش رو کشید و توجه چانیولی که توی آیینه به چشمهای رنگیش زل زده بود رو به خودش جلب کرد.
چانیول بلاخره دل از آیینه کند. لبخندزنون، صورت دخترش رو لمس کرد و آروم پایین پاهاش نشست. هر دو دست دخترش رو توی دستهاش گرفت و مهربون پشت دستهاش رو بوسید.

"جانم؟"

ناری بدون اینکه دستهاش رو از چانیول بیرون بکشه، نگاه اخم کرده ای به چشمهاش انداخت. سرخی و آبگرفتگی چشمهای پدرش رو دوست نداشت. با لحن ناراضی گفت.

"چشمای خودت قشنگتر بود"

قلبش با زمزمه ناراحت ناری لرزید.‌..با این حال لبخند صورتش رو نگه داشت. دست بلند کرد و موهای لطیف دخترش رو توی نیم رخ صورتش مرتب کرد.

"واقعا؟"

ناری با لب جلو داده، براش سر تکون داد. چهره دخترش قهرآلود بود و تلخی داشت. تلخیش فقط ثانیه ای زمان برد تا به قلب و روح چانیول چنگ بندازه...
دختر غمگینش رو که چیزی تا گریه کردنش نمونده بود توی بغلش کشوند و بوسه پر محبتی به پیشونیش زد.

"هی...هی...چرا بغض کردی؟!"

ناری حرفی نزد. فقط بغض کرده لبهاش رو بهم فشار داد. چانیول آه نشسته تو حنجره اش رو خفه کرد. به جاش همراه بلند کردن ناری و چرخوندنش توی هوا، خنده بلندی کرد تا به دخترش نشون بده خوشحاله. یک دور چرخش کافی بود تا دخترش به خنده بیفته و اخمهای درهمش رو باز کنه. چانیول با روی تخت گذاشتن ناری، توی دلش به دنیای ساده بچه ها غبطه خورد. ناراحتی و قهرشون به ثانیه بند بود...کاش میشد رابطه تلخ بین خودش و بکهیون هم به همین سادگی به مرحله دوستی برسه...

BEST MANWhere stories live. Discover now