دلسوزی ( اول)

2K 533 172
                                    


دو ماهی از اومدن زوج جوون به لندن میگذشت. جی یون با اومدن به محیط جدید کاملا عوض شد! دیگه مثل قبل به همسرش توجه نمیکرد و هر روز که میگذشت به بهونه بارداری و مشکلاتش بیشتر از چانیول فاصله میگرفت. اکثر وقتایی که چانیول سرکار بود, جی یون بیرون خونه وقت میگذروند، بدون اینکه چانیول بدون کجاست یا با کیه!
همین موقع ها بود که چانیول سر پس زدن های همیشگی جی یون عصبی شد و موضوع اعتراف رو پیش کشید و به دختر گفت می‌دونه اون نامه از بکهیون بوده و به عشقش شک داره...البته که دختر با اشک های تمساحش پسر عاشق رو دوباره خام خودش کرد و بهش اطمینان داد واقعا بهش علاقه داره و چانیول به سادگی دروغاشو پذیرفت.
این دعوا مصادف بود با خواهش های بکهیون برای اومدن به لندن و ابراز دلتنگیش!
از همون موقع جی یون دست از سر چانیول برنداشته بود و یکسره سر اومدن بکهیون قشقرق بپا کرده بود و هر لحظه توی مخش رفته بود، که بکهیون نباید به اینجا بیاد. به این بهونه که نمیتونه ببینه برادرش به شوهرش منظوردار نگاه کنه...

چانیول برای مدتی به حرف جی یون گوش داد و خواهش های بکهیون برای دیدنش رو ندیده گرفت تا بخاطر این موضوع اوضاع همسر باردارش بهم نریزه. اما با شنیدن اوضاع وخیم پسرک از زبون مادرش و خانم بیون، علارغم مخالفتهای جی یون، بلاخره تصمیم گرفت بلیطی برای بکهیون بگیره تا پسر افسرده برای دیدنشون بیاد و مدتی پیششون بمونه تا حالش بهتر شه... البته اگه جی یون میذاشت!
 
امروز روزی بود که بعد از چند ماه، قرار بود دوباره بکهیون رو ببینه و برای استقبال پسر کوچیک به فرودگاه اومده بود.
نگاهشو برای پیدا کردن پسرک آشنا توی سالن شلوغ چرخوند. پرواز بکهیون تازه نشسته بود و اون اومده بود تا ساقدوش کوچیکشو به خونه ببره.

با دیدن بکهیونی که با سر پایین انداخته سعی میکرد چمدون سنگینشو از بین جمعیت رد کنه، لبخند زد.  بکهیون هنوز اونو ندیده بود. دست به جیب ایستاده بود و پسر آب رفته رو تماشا میکرد. چند ماهی میشد همدیگه رو ندیده بودن. احتمال داشت دلیل اُفت وزن پسر، این دوری باشه؟!
اخمی به افکارش کرد. حتی نباید به این چیزا فکر میکرد...

نگاه بکهیون بالا اومد تا مسیر رو پیدا کنه و همین موقع بود که چشم تو چشم شدن. پسر کوچیک بی توجه به چمدون رها کردش وسط جمعیت، سمتش پرواز کرد و توی آغوشش فرو رفت!

"چان..."

دستای بکهیون دور بدنش حلقه و سرش روی سینه اش نشست.

"دلم برات تنگ شده بود"

زمزمه مظلومانه  و پر درد  بکهیون قلبشو به درد آورد.
حس کرد بوسه ای به سینه اش زده شد. نفس تو سینه اش گیر کرد. ایست قلبی چه حالی داشت؟!  چانیول مطمئن بود همین الان تجربه اش کرده!
شاید اشتباه میکرد...شاید اتفاقی لب های بکهیون مثل یه بوسه روی سینه اش نشست و بعد جدا شد...
ولی همین هم برای پسری که تمام چند ماه گذشته از همسرش  کمبود محبت دیده بود، زیادی بود.

BEST MANWhere stories live. Discover now