دلشکستگی (دوم)

1.9K 539 439
                                    


آدم ها زود پشیمون میشن...از گفته هاشون و یا از نگفته هاشون....از رفتارهاشون و یا از کارهای نکردشون....
چانیول هم پشیمون بود. حالا که چهره بی روح بکهیون رو میدید عمیقاً از رفتارش شرمنده بود. اما شرمندگیش قرار نبود چیزی از حقارتی که پسر کوچیک چشیده بود کم کنه...
اون صحنه ای که بکهیون از کوین خواست باهاش بخوابه...لحظه ای از جلوی چشمهاش کنار نمیرفت...اون لحظه ای که. پسر کوچیک زیر مشت و لگد های پدرش بود لحظه ای از ذهنش بیرون نمیرفت....اون سنگینی نگاه بکهیون که تمام مدت به سمتش بود، لحظه ای راحتش نمیذاشت...
پیشونیش درد میکرد. این درد بخاطر حجم ترسی بود که چند ساعت پیش تجربه کرده بود. خانواده بیون تصمیم گرفته بودن همین امروز به کره برگردن و حالا توی سالن انتظار فرودگاه منتظر رسیدن ساعت پروازشون بودند.
بکهیونی که روی صندلی رو به روش نشسته بود، بکهیون دیشب نبود...بکهیون ده سال پیش نبود....بکهیونی که میشناخت، نبود...حالا که بعد ده سال نگاه پسر کوچیک از روش برداشته شده بود، تازه بکهیون رو میدید!
خانم و آقای بیون به سرویس رفته بودند، مردد از روی نیمکت بلند شد و سمت پسر کوچیک که تنها نشسته بود، رفت. چند لحظه به بکهیونی خیره شد که با خودکار شکلک های نامفهومی توی دفتر آبی رنگش میکشید. باید معذرت میخواست. نه برای بخشیده شدن. خوب میدونست اصلاً کاری که کرده بود قابل بخشیده شدن نبود. ولی بازم باید معذرت میخواست...

"دیشب..."

صدای گرفته اش رو صاف کرد. نفسی کشید تا بتونه حرف بزنه. اطرافش سر و صدا بود. برای همین کمی صداشو بالاتر برد تا به گوش بکهیون برسه.

"دیشب مست بودم و نمیفهمیدم دارم چیکار میکنم...معذرت میخوام که...بهت دست زدم..."

با پشیمونی و شرمندگی زمزمه کرد. بکهیون هنوزم داشت صفحه سفید رو خط خطی میکرد و بهش توجهی نمیکرد. دستای عرق کرده اش رو به شلوارش کشید تا کمی خشکشون کنه. انتظار  داد و هوار و فریاد داشت. انتظار یه سیلی و بد و بیراه داشت. اما بکهیون فقط سکوت کرده بود...این حال بدتری بهش میداد...

"معذرت میخوام که به دروغ گفتم با کوین خوابیدی....حتی نمیتونم بگم چقدر شرمندم..."

با تاسف و خجالت بیشتری معذرت خواست و چشمهای درمونده اش رو روی پسری که بهش نگاه نمیکرد نگه داشت.

"من ترسیده بودم. پدر مادرم از خانواده تو سختگیرترن...ترسیدم از دست بدمشون..."

بکهیون بی اهمیت به حرف هاش داشت یه دایره میکشید...

"جی یون بارداره...ترسیدم با فهمیدن اینکه باهات خوابیدم بهش شوک وارد بشه و برای بچه خطرناک باشه..."

پسر کوچیک دست از حرکت دادن خودکار  روی صفحه برداشت. بدون ایستادن سرشو بالا گرفت و باهاش چشم تو چشم شد.چشمهاش شبیه دو چاله بی انتها شده بودن، چانیول حتی از دیدنش وحشت کرد. پسر کوچیکتر خیلی دلسرد به حرف اومد.

BEST MANOù les histoires vivent. Découvrez maintenant