نگرانی (اول)

1.8K 577 224
                                    


تمام لحظاتی که مراسم برگذار شد با چشمهای لبریز از اشک به پسر قد بلند خیره بود. مثل یه مرده بی روح...
وقتی چانیول دست دراز کرد تا حلقه ها رو ازش بگیره بی توجه به نگاه های بقیه، چند ثانیه جعبه مشکی رنگ رو پشت سرش نگه داشت و مظلومانه به چشمهای چانیول زل زد‌ تا شاید پسر بیخیال گرفتن حلقه ها بشه. ولی انگار قرار بود واقعا این مراسم انجام بشه. چون این پدرش بود که با خنده جعبه رو از دستای گره زده اش بیرون کشید و به دست چانیول متعجب شده داد. همه فکر میکردن اون از سر شوخی و اذیت کردن داماد قصد کرده حلقه ها رو نده، کسی چه میدونست پسر کوچیک عاجزانه به آخرین رشته نجاتش چنگ زده بود. که اونم نشد‌..

دلشکسته از چانیولی که به دست خواهرش حلقه انداخت دور شد. کسی تو اون موقعیت حساس رد و بدل کردن حلقه ها، اهمیت نمیداد اون کجا میره یا چرا میره...
شونه هاش آویزون بودن مثل لب هاش. با رسیدن به در بزرگ سالن کتش رو درآورد و با بی حالی توی دستش گرفت. گره کرواتش رو شُل کرد تا از حس خفگیش کم کنه.
حجم ناراحتیش در حدی زیاد بود که دیگه بیشتر از این نمیتونست تحملش کنه. پس ناخودآگاه سمت یکی از آسانسورها رفت و با داخل شدن دکمه آخرین طبقه رو زد. طبقه دهم....
این یه تالار چند طبقه بود و مراسم چانیول و جی یون توی طبقه چهارم گرفته شده بود. حتی میتونست با ملودی آروم آسانسور اشک بریزه‌...خسته پلک هاش رو روی هم برد تا وقتی دینگ باز شدن درها رو نشنید چشمهاشو باز نکرد. با رسیدن به طبقه دهم، راه پله رو‌ گرفت تا به پشت بام بره...هیچ کس نبود...در حدی خسته بود که ذهنش خاموش شده بود...قصد داشت با پریدن از ده طبقه خودکشی کنه ولی اصلا احساس ترس نمیکرد...پاهاش بی اراده جلو میرفت و بدنش رو میکشید...نگاه خالیش به کفش های سورمه ای رنگش...مردن یه مریض برای کی مهم بود؟! مردن یه همجنس گرا برای کی ناراحت کننده بود؟!...هیچ کس...
با عبور از آخرین پله، در رو به روش رو باز کرد و پا روی پشت بام گذاشت...شب بود...حتی یه ستاره هم پیدا نبود...چه تلخ که یهو همه ستاره ها باهم خاموش شده بودن‌...اون به اندازه کافی توی تاریکی غرق شده بود و الان واقعا به یکم نور احتیاج داشت...
با رها کردن کتش روی زمین، سمت لبه جلوی روش رفت. با رسیدن بهش پاش رو بالا گرفت تا روی بلندی بره ولی با شتاب زیادی به عقب کشیده شد! نگاهش روی دختر جوونی که نفس زنون بازوش رو چسبیده بود نشست. می هی بود. دوست صمیمی جی یون که همیشه یا اون توی خونشون پلاس بود و یا جی یون خونه اونا...

بی حوصله به دختر وحشت زده غرید و تلاش کرد خودشو آزاد کنه.

"ولم‌ کن "

" چیکار داشتی میکردی بکهیون؟! عقلتو از دست دادی؟! خدایا خوبه دنبالت اومدم‌"

دختر هنوزم با هر دو دست سفت بازوی بکهیون رو چسبیده بود. با چیزی که دیده بود میترسید پسر دیونه شده رو ول کنه...نفس نفس میزد چون به محض بیرون اومدن از آسانسور دوم، مسیر طبقه دهم تا اینجا رو با نهایت سرعت دویده بود.

BEST MANWhere stories live. Discover now