فداکاری (اول)

1.7K 525 165
                                    


"بابایی؟! حالت خوبه؟!"

ناری به اتاق اومده بود و با دلواپسی به پدر بدحال شده اش نگاه میکرد. چانیول بی توجه بهش، روی تخت دراز کشیده بود. مثل روزهایی که مات جایی میشد، بدون پلک زدن به نوشته بکهیون نگاه میکرد که روی دیوار حک شده بود...

دختر کوچولو این زمانهایی که چانیول اینطوری میشد رو دوست نداشت. چون بعدش، پدرش تا یه مدت باهاش مهربون نبود و ازش فرار میکرد...

همزمان با کشیدن آستین لباسش توی دست دیگه اش، جلو رفت و نزدیک به تخت ایستاد و به مردی که هنوزم نگاهش نمیکرد خیره شد.

"بابایی..."

بغض صداش کافی بود تا توجه چانیول رو به خودش جلب کنه...مرد توی فکر چند ثانیه منگ به دختری که مظلومانه نگاهش میکرد زل زد. با درک کردن موقعیت، تکون کسلی به خودش داد و روی تخت نشست. ناری مضطرب با آستین لباسش بازی میکرد. بی حال کمی به پایین خم شد و آغوشش رو برای دختر بغض کرده اش باز کرد.

"بیا اینجا گل کوچولو"

ناری خوشحال از آغوش باز شده پدرش، توی بغلش جا گرفت و سر کوچیکش رو توی گردنش فرو برد. نفس های کند و سنگینش چانیول رو نگران میکرد.نباید تو این حال میموند نمیخواست حال دخترش رو بد کنه... همراه دلشوره ای، دستاش رو دور بدن دخترش حلقه کرد و با یه فشار کوچیک بالا کشیدش تا روی پاهاش جاش بده. ناری راضی از جای جدیدش بهش میخندید. اگه میرفت سراغ بکهیون باید با ناری چیکار میکرد؟! همون موقع تولد از نگاه پر نفرت بکهیون فهمیده بود هیچ علاقه ای به دخترش نداره...نمیتونست دخترش رو با خودش ببره، این نه به صلاح ناری بود و نه به صلاح بکهیون...ولی نمید دخترش رو تنها بذاره...

تلاش کرد با ذهن درگیر و حال نامساعدش، لبخند عمیقی به دخترش هدیه بده اما فقط یه سایه محو از لبخند روی صورتش نشست.
دست سردش رو روی صورت دخترش کشید و بعد نوازش گونه ناری، بوسه ای روی پیشونیش کاشت.
بلاتکلیفی اونجاش بده که
نه زورت به فراموشی میرسه نه به شروع دوباره...
حال بکهیون بد بود. چه کمکی از دستش بر میومد چه نه، باید میرفت تا از اوضاع و احوالش با خبر بشه...به با نوازش موها و سر دخترش، آهسته زمزمه کرد.

"باید بریم باهم چمدون جمع کنیم...قراره بریم پیش دوستم..."

زمزمه اش از اضطراب و هراس پُر بود. نمیدونست کارش درسته یا نه...واقعا داشت میرفت تا بکهیون رو ببینه؟! واقعا میخواست بره تا حالِ پسری که داشت برای عشق دیگه ای عزادری میکرد رو خوب کنه و بعد ترکش کنه تا به زندگی نمورش برگرده؟! شش سالی میشد که برای نداشتن بکهیون حسرت میخورد و آرزو میکرد کاش میتونست پسر کوچیک رو برای خودش داشته باشه...حالا چطور میتونست فقط به عنوان یه دوست بره و برگرده....اصلا قرار بود به عنوان یه دوست بره یا یه فرصت طلب؟! فعلا نمیدونست...الان فقط دلش یه دیدار دوباره میخواست...دلتنگ بود...حس میکرد قلبش دیگه بیشتر از این نمیتونه دلتنگی رو تحمل کنه...
آه سنگینی کشید و آشفته لبش روجوید.

BEST MANWhere stories live. Discover now