دلسوزی ( دوم)

1.9K 545 128
                                    


بکهیون متعجب از حرف پسر چشماشو گشاد کرد.

"چ...چی؟!"

پسر جوری که انگار داره یه فیلم سرگرم کننده رو تماشا میکنه. به جای جواب دادن به سوالش پرسید.

"انگلیسی بلدی؟!"

با سوال پسر، بکهیون خجالت زده لب گزید. اصلا حواسش نبود که تا الان داشت کره ای حرف میزد! با شرمندگی سر تکون داد.

"آره...یه کمی"

پسر بزرگتر همونطور که صورتشو بررسی میکرد با جواب انگلیسیش لبخند بزرگی زد.

"خوبه پس انگلیسی حرف بزن من یه کلمه از حرفای که زدی نفهمیدم! "

سرختر از قبل شد. چه احمقانه...چرا فکر میکرد حرفایی که چند لحظه قبل پشت هم ردیف کرده انگیزه بخش بوده؟! این پسر اصلا هیچ چیزی ازش نفهمیده بود ...

"با خودت لوب آوردی هاپو؟! تو که نمیخوای خشک خشک بهم تجاوز کنی؟!"

با سوال پسری که هنوز روش نشسته بود از فکر بیرون اومد. گیج شده اخم کرد.

"بهت تجاوز کنم؟!"

پسر براش ابرو بالا برد.

"نمیخوای؟"

اخماش غلیظتر شد. چون از این سوال تعجب کرده بود.

"نه..."

پسر کنجکاو شده خیلی جدی پرسید.

"پس چرا با یه دیک بلند شده پریدی روم؟! دلیل دیگه ای داری؟!"

خب حس میکرد از صراحت کلام پسر غریبه گوشاش کاملا قرمز شدن! نمیخواست جواب پسر رو بده. تصمیم داشت با یه چشم غره غلیظ راهشو بکشه و بره...اما به جاش حق به جانب گفت

"چون داشتی خودکشی میکردی!"

چشمهای پسر دراز کشیده نمایشی گشاد شد.

"کی؟!"

با تردید مچ دستای پسر رو ول کرد و روی شکم عضله ایش صافتر نشست.

"تو!"

پسر با آزاد شدن دستاش، هر دو انگشت اشاره اش رو سمت صورتش برد و توی لپ خودش فرو برد. با لپای که مثل ماهی غنچه شده بود گفت

"من؟!"

میخواست به مسخره بازیش نخنده. اما لب هاش ناخواسته حالت لبخند گرفت.‌

"آره"

با جوابش گوشه لب پسر به سمت بالا کشیده شد و پوزخندی شد.

"نه"

با انکار کردنش، بکهیون عصبی به پشت بوم اشاره رفت.

"تو اونجا وایساده بودی و دستاتو باز کرده بودی تا بپری پایین! "

نگاه پسر لحظه ای مسیر انگشتش رو دنبال کرد و دوباره روی چشمهای جدیش اومد.

"من اونجا وایساده بودم و دستامو باز کرده بودمو و داشتم از شلوغی شهرم لذت می‌بردم! همین!"

BEST MANDonde viven las historias. Descúbrelo ahora