امیدواری (دوم)

1.9K 572 369
                                    

چانیول بعد از بیرون زدن از اون اتاقک، ناامیدانه چند دقیقه پشت در منتظر موند تا پسر کوچیک صداش بزنه...تا بکهیون بگه نرو و بمون...برخلاف افکار منفیش و مایوسانه اش، بهش بگه هنوز فرصت داریم باهم باشیم... اما پسر کوچیک ساکت توی اتاقک مونده بود و مشغول پوشیدن لباس هاش بود...بکهیون پشت سرش نگفت بیا باهم باشیم...پس همراه قلب سنگین شده اش، دل کند و رفت به سمت تنهایی خودش...سمت زندگی سرد و تاریکش...زندگی بی فروغش از همین لحظه شروع شد...دقیقا بر خلاف بکهیون...

خوشبختی پسر کوچیکتر درست بیست دقیقه بعد تنها شدن توی اون اتاق نمور، شروع شد. دقیقا وقتی که کوین با پلیس ها سر رسید و دلنگران توی اتاق کوچیک اومد و جلوش ایستاد.

بکهیون بغض کرده بدون حرفی خودش رو توی بغل کوین رنگ پریده انداخت و دستاشو دور گردنش چفت کرد. حتی مهلت نداد کوین از احوالاتش باخبر شه و سوالات پر اضطرابش رو بپرسه...‌فقط لبهای پسر بزرگتر رو به دهن گرفت و عمیق بوسیدش...بدون خجالت، بدون توضیح و بدون شک...
زیر نگاه متعجب چند پلیس مرد و زن فرانسویی...

این بوسه یک سلام بود. یک سلام رسمی به رابطه جدیدش...یک شروع تازه...یک قدم رو به جلو...
همونطور که چانیول ازش خواسته بود شکایتی از پسر فراری نکرد. نه اسمی ازش آورد نه نشونه ای...تنها جوابش به سوال های رسمی که توسط پلیس ازش پرسیده شد "نمیدونم" بود.

نگاه اون شب کوین نگرانی داشت... بکهیون در جواب نگرانی نپرسیده اش فقط بهش لبخند زده بود و دفتر آبی رنگ رو باز کرده و نوشته چانیول رو براش خونده بود... همون متن کافی بود تا کوین آرامش بگیره...
البته هنوز نگاه کنجکاوش روی تک گوشواره بکهیون مونده بود...

بقیه ماه عسلشون واقعا مثل ماه عسل گذشته بود. اولین رابطه شون رو همون شب باهم تجربه کردن. شیرین بود. به شیرینی خنده های بلند بکهیون...به شیرینی لبخند سبز کوین...
بعد از اولین رابطه، قلب بکهیون از یه حس جادویی پر شده بود. انقدر حس خوب اون همخوابی زیاد بود که وجودش به یه دریای پر شور تبدیل شده بود.

رابطه دومی و سومی شیرین تر از اولی بود...به شیرینی وابستگی که بینشون به وجود اومده بود...
بکهیون شاد و سرزنده شده بود. کوین این تغییر رو مدیون چانیول میدونست...این سفر به بهترین سفر تا به الانشون تبدیل شد و به خاطره انگیزترین سفر دونفره شون...

به محض برگشتن به لندن خبر مرگ جی یون رو از مادر کوین شنید. دلشکسته برای خواهری که خودکشی کرده بود اشک ریخت و عزاداری کرد. کوین کنارش بود. هر لحظه با محبت صورت خیسش رو پاک میکرد و شونه های لرزونش رو به آغوش میکشید... با اینکه جی یون این سال آخر بیش از اندازه عذابش داده بود ولی بکهیون راضی به مرگش نبود...خواهرش برای مردن هنوز جوون بود...

با اینکه خواهرش رو از دست داده بود ولی هیچ ارتباطی با خانواده اش نگرفت. البته همینطور پدر مادرش برای پرسیدن حالش زحمتی به خودشون ندادن...انتظاری هم نداشت. بعد اون قضیه کام اوت مطمئن بود برای مادر پدرش مرده، خیلی زودتر از جی یون...پس درد مرگ خواهرش رو با همسر مهربونش از سر گذروند...
پسر کوچیک حتی ارتباطش با می هی رو هم قطع کرده بود چون میخواست به کل از زندگی گذشته اش فاصله بگیره...

BEST MANDonde viven las historias. Descúbrelo ahora