Part 6

685 151 32
                                    

هردو در امتداد خیابانی که برج نامسان در اون واقع شده بود ایستاده بودن و شیر‌کاکائوی مورد‌علاقه‌ی دختر رو مینوشیدن، هوسوک با لبخند سمت دختر برگشت و نگاهش رو به چهره‌ی زیبا و پوست سفید‌ش که تضاد زیبایی با موهای مشکیش ایجاد میکرد داد و با دیدن کلاهی که روی صورتش کج شده بود شروع به مرتب کردنش کرد، همونطور که در حال صاف کردن کلاه کاموایی و نارنجی رنگ دختر بود با قرار گرفتن دست دختر روی دستش متوقف شد.

_سوکا...

با شنیدن اسمش از زبون دختر، قدمی به عقب برداشت تا بتونه راحت‌تر دختر رو نگاه کنه و در حالی که دختر رو که به جز شلوار جینش آبی‌ش همه‌ی لبا‌س‌هاش وحتی بوت‌هاش نارنجی رنگ بود، زل میزد، پرسید:

_چی شده دی‌دیِ من؟

_قرار بود صحبت کنیم...

با این حرفِ داهیون، دستِ هوسوک دورِ جعبه‌ی داخل جیبِ پالتوی قهوه‌ای رنگش که حلقه‌‌‌ی نقره‌ای رو حمل میکرد، مشت شد و گفت:

_آره بیب. بگو...

با سکوتی که از طرف دخترِ نارنجی پوشِ روبه‌روش دریافت کرد، اخم ضعیفی بین ابروهاش شکل گرفت.

_چته لاو؟ امروز اصلا سرحال نیستی...

_ما باید جدا شیم سوکا.

_چی!؟

_من دارم میرم ژاپن...

و با مکث کوتاهی ادامه داد:

_من و کل خانواده‌م...

با نگاه‌ِ خیره‌ای به چشم‌های شوکه‌ی هوسوک، گفت:

_و این یعنی ما باید جدا شیم.

پسر تکخنده‌ی عصبی‌ای زد و جواب داد:

_دوربین مخفیه؟

داهیون به آرومی سری تکون داد و گفت:

_نه... من واقعا دارم از پیشت میرم... یک هفته‌ی دیگه، برای همیشه از اینجا میرم...

_میفهمی داری چی میگی کیم‌دی؟ تو یک هفته‌ی دیگه‌ داری میری و الان اینو به من میگی؟ شوخیت گرفته؟

این‌بار به جای تعجب، روی صورت هوسوک اخم دیده میشد.

_من فقط آمادگیش و نداشتم...

_الان داری؟

_چی؟

_الان واسه تنها گذاشتنم آماده‌ای؟

و با گرفتن نگاهش از چشم‌های دختر که مثل چشم‌های خودش خیس شده بود، ادامه داد:

_آره... مثل اینکه هستی...

_سوکا من...

_هیچی نگو...

_باشه... پس قبلش...

و دستش رو سمت گردنبند طلایی که پسر براش خریده بود‌ برد، از دور گردنش بازش کرد و به دست هوسوک داد. با دیدن گردنبندی که با عشق به گردن دختر انداخته بود و حالا اینطور از گردنش در میومد، لبخند عمگینی زد گفت:

_چقدر باهم فرق میکردیم و نمیدونستم.

با دیدنِ حالت سوالیه نگاهه دختر، جعبه‌ی حلقه رو از داخل جیبش در آورد و ادامه داد:

_من امشبو انتخاب کردم، که هرسال موقع اولین برف، با یادآوری امشب لبخند بزنی و حلقه‌ی دستت رو لمس کنی و تو هم امشب رو انتخاب کردی که هرسال موقع اولین برف، با یادآوریت قلبم درد بگیره. انقدر بی رحم بودی و خبر نداشتم، بیبی؟

با یادآوری حرف‌های دختر، لبش رو گاز گرفت.

_اوه! یادم نبود جدا شدیم. نباید بهت میگفتم بیبی. اینم مال خودت. فکر نمیکنم دیگه به‌دردم بخوره.

با دادنِ جعبه‌ی کوچکی که دستش بود به دختر، جمله‌ی آخرش رو گفت و در حالی که گردنبندی که روش کلمه‌ی "taken" حک شده بود رو در دست میفشرد، دختر روتنها گذاشت و سمت برج رفت.

*

گوشی و کیف پولش از روی تخت برداشت، از اتاق بیرون رفت و در و بست. با سوار شدن به آسانسور، طبقه مورد نظرش رو زد منتظر موند، نگاهی به بازتاب خودشدر آینه‌ی آسانسور انداخت و لبخندی زد، کاپشن قرمز رنگی رو با شلوار جین آبی رنگ و دورس و کتونی سفید رنگی ست کرده بود و از ترکیبشون به شدا راضی بود. بعد از چند لحظه‌ی کوتاه، با صدای گوینده‌ی آسانسور که خبر از رسیدنش میداد، درِ آسانسور باز شد و جیمین درحالی که یکی از دست‌هاش داخل جیبش بود بیرون رفت. با گذشتن از لابی هتل راهش رو به سمت بیرون کج کرد و با خروجش سرمای شدیدی به سمتش هجوم آورد. بعد از چند دقیقه ایستادن تو سرما و تحمل برف سنگینی که میبارید، تاکسی گیر آورد و بعد از سوار شدن بلافاصله گفت:

_ من و ببرید به برج نامسان لطفا.

از جونگکوک شنیده بود که روزی که اولین برف سال میباره در فرهنگ این کشور روز مهمیه و همه تو این رور همراه پارتنرشون به برج نامسان میرن و این وسط جیمین که نه تنها پارتنری نداشت، بلکه کسی رو هم اینجا نمیشناخت، مجبور بود تنها بره.

با رسیدنش به بلند ترین نقطه‌ی برج، نگاهی به اطراف انداخت و از دیدن اون‌همه زوج که اونجا جمع شده بودن تعجب کرد، مثل اینکه جونگکوک راست میگفت و اولین برف‌ سال برای زوج‌ها میبارید. همونطور که در حال انالیزِ اطرافش بود، با دیدن مرد قهوه‌ای پوشی که برعکس دیگران تنها بود، ابرویی بالا انداخت و به سمتش رفت. مرد که انگار در دنیای خودش سیر میکرد، با چشم‌های غم زده‌ش به افق خیره بود و چیزی از اطرافش نمیفهمید، حتی متوجه پسر قرمز پوشی که کنارش ایستاده بود وسعی داشت هویتش رو از روی نیمرخ بی‌نقص و بیش از اندازه آشناش تشخیص بده نشد، تا اینکه با صدای زده شدن اسمش‌، یک‌دفعه از عالم غم‌هاش به واقعیت پرتاب شد.

_هوسوک‌شی!

__________

یاح😶
فک کنم اتفاقی که منتظرش بودید افتاد...
ووت و نظر یادتون نره❣️

𝐊𝐨𝐦𝐨𝐫𝐞𝐛𝐢|𝐇𝐨𝐩𝐞𝐦𝐢𝐧,𝐕𝐤𝐨𝐨𝐤Where stories live. Discover now