هردو در امتداد خیابانی که برج نامسان در اون واقع شده بود ایستاده بودن و شیرکاکائوی موردعلاقهی دختر رو مینوشیدن، هوسوک با لبخند سمت دختر برگشت و نگاهش رو به چهرهی زیبا و پوست سفیدش که تضاد زیبایی با موهای مشکیش ایجاد میکرد داد و با دیدن کلاهی که روی صورتش کج شده بود شروع به مرتب کردنش کرد، همونطور که در حال صاف کردن کلاه کاموایی و نارنجی رنگ دختر بود با قرار گرفتن دست دختر روی دستش متوقف شد.
_سوکا...
با شنیدن اسمش از زبون دختر، قدمی به عقب برداشت تا بتونه راحتتر دختر رو نگاه کنه و در حالی که دختر رو که به جز شلوار جینش آبیش همهی لباسهاش وحتی بوتهاش نارنجی رنگ بود، زل میزد، پرسید:
_چی شده دیدیِ من؟
_قرار بود صحبت کنیم...
با این حرفِ داهیون، دستِ هوسوک دورِ جعبهی داخل جیبِ پالتوی قهوهای رنگش که حلقهی نقرهای رو حمل میکرد، مشت شد و گفت:
_آره بیب. بگو...
با سکوتی که از طرف دخترِ نارنجی پوشِ روبهروش دریافت کرد، اخم ضعیفی بین ابروهاش شکل گرفت.
_چته لاو؟ امروز اصلا سرحال نیستی...
_ما باید جدا شیم سوکا.
_چی!؟
_من دارم میرم ژاپن...
و با مکث کوتاهی ادامه داد:
_من و کل خانوادهم...
با نگاهِ خیرهای به چشمهای شوکهی هوسوک، گفت:
_و این یعنی ما باید جدا شیم.
پسر تکخندهی عصبیای زد و جواب داد:
_دوربین مخفیه؟
داهیون به آرومی سری تکون داد و گفت:
_نه... من واقعا دارم از پیشت میرم... یک هفتهی دیگه، برای همیشه از اینجا میرم...
_میفهمی داری چی میگی کیمدی؟ تو یک هفتهی دیگه داری میری و الان اینو به من میگی؟ شوخیت گرفته؟
اینبار به جای تعجب، روی صورت هوسوک اخم دیده میشد.
_من فقط آمادگیش و نداشتم...
_الان داری؟
_چی؟
_الان واسه تنها گذاشتنم آمادهای؟
و با گرفتن نگاهش از چشمهای دختر که مثل چشمهای خودش خیس شده بود، ادامه داد:
_آره... مثل اینکه هستی...
_سوکا من...
_هیچی نگو...
_باشه... پس قبلش...
و دستش رو سمت گردنبند طلایی که پسر براش خریده بود برد، از دور گردنش بازش کرد و به دست هوسوک داد. با دیدن گردنبندی که با عشق به گردن دختر انداخته بود و حالا اینطور از گردنش در میومد، لبخند عمگینی زد گفت:
_چقدر باهم فرق میکردیم و نمیدونستم.
با دیدنِ حالت سوالیه نگاهه دختر، جعبهی حلقه رو از داخل جیبش در آورد و ادامه داد:
_من امشبو انتخاب کردم، که هرسال موقع اولین برف، با یادآوری امشب لبخند بزنی و حلقهی دستت رو لمس کنی و تو هم امشب رو انتخاب کردی که هرسال موقع اولین برف، با یادآوریت قلبم درد بگیره. انقدر بی رحم بودی و خبر نداشتم، بیبی؟
با یادآوری حرفهای دختر، لبش رو گاز گرفت.
_اوه! یادم نبود جدا شدیم. نباید بهت میگفتم بیبی. اینم مال خودت. فکر نمیکنم دیگه بهدردم بخوره.
با دادنِ جعبهی کوچکی که دستش بود به دختر، جملهی آخرش رو گفت و در حالی که گردنبندی که روش کلمهی "taken" حک شده بود رو در دست میفشرد، دختر روتنها گذاشت و سمت برج رفت.
*
گوشی و کیف پولش از روی تخت برداشت، از اتاق بیرون رفت و در و بست. با سوار شدن به آسانسور، طبقه مورد نظرش رو زد منتظر موند، نگاهی به بازتاب خودشدر آینهی آسانسور انداخت و لبخندی زد، کاپشن قرمز رنگی رو با شلوار جین آبی رنگ و دورس و کتونی سفید رنگی ست کرده بود و از ترکیبشون به شدا راضی بود. بعد از چند لحظهی کوتاه، با صدای گویندهی آسانسور که خبر از رسیدنش میداد، درِ آسانسور باز شد و جیمین درحالی که یکی از دستهاش داخل جیبش بود بیرون رفت. با گذشتن از لابی هتل راهش رو به سمت بیرون کج کرد و با خروجش سرمای شدیدی به سمتش هجوم آورد. بعد از چند دقیقه ایستادن تو سرما و تحمل برف سنگینی که میبارید، تاکسی گیر آورد و بعد از سوار شدن بلافاصله گفت:
_ من و ببرید به برج نامسان لطفا.
از جونگکوک شنیده بود که روزی که اولین برف سال میباره در فرهنگ این کشور روز مهمیه و همه تو این رور همراه پارتنرشون به برج نامسان میرن و این وسط جیمین که نه تنها پارتنری نداشت، بلکه کسی رو هم اینجا نمیشناخت، مجبور بود تنها بره.
با رسیدنش به بلند ترین نقطهی برج، نگاهی به اطراف انداخت و از دیدن اونهمه زوج که اونجا جمع شده بودن تعجب کرد، مثل اینکه جونگکوک راست میگفت و اولین برف سال برای زوجها میبارید. همونطور که در حال انالیزِ اطرافش بود، با دیدن مرد قهوهای پوشی که برعکس دیگران تنها بود، ابرویی بالا انداخت و به سمتش رفت. مرد که انگار در دنیای خودش سیر میکرد، با چشمهای غم زدهش به افق خیره بود و چیزی از اطرافش نمیفهمید، حتی متوجه پسر قرمز پوشی که کنارش ایستاده بود وسعی داشت هویتش رو از روی نیمرخ بینقص و بیش از اندازه آشناش تشخیص بده نشد، تا اینکه با صدای زده شدن اسمش، یکدفعه از عالم غمهاش به واقعیت پرتاب شد.
_هوسوکشی!
__________
یاح😶
فک کنم اتفاقی که منتظرش بودید افتاد...
ووت و نظر یادتون نره❣️
YOU ARE READING
𝐊𝐨𝐦𝐨𝐫𝐞𝐛𝐢|𝐇𝐨𝐩𝐞𝐦𝐢𝐧,𝐕𝐤𝐨𝐨𝐤
Fanfiction﹙کوموربی : اشعه خورشید که برگها جلوی تابیدنش رو میگیرن﹚⛅️ 𓐆 𝖢𝗈𝗎𝗉𝗅𝖾: 𝖧𝗈𝗉𝖾𝗆𝗂𝗇, 𝖵𝗄𝗈𝗈𝗄 𓐆 𝖦𝖾𝗇𝗋𝖾: 𝖠𝖴, 𝖢𝗈𝗆𝖾𝖽𝗒, 𝖱𝗈𝗆𝖺𝗇𝖼𝖾, 𝖥𝗅𝗎𝖿, 𝖲𝗆𝗎𝗍, 𝖢𝗁𝖺𝗍 𝖲𝗍𝗈𝗋𝗒 𓐆 𝖶𝗋𝗂𝗍𝖾𝗋: 𝖬𝗈𝗋𝖺, 𝖱𝖾𝗆𝖾𝖽𝗒 "چی شد؟ نمیدون...