چقدر از توی خونه موندنش میگذشت؟ نمیدونست... در واقع توی تنهایی غرق شده بود و جز دانشگاه، جایی نمیرفت. میخورد و بیخوابی به خودش میداد. روتین زندگیش به کلی، رو به نابودی میرفت. دلش برای در آغوش گرفتن جونگکوک و نفس کشیدن عطر موهاش، کنارش خوابیدن و نوازش کردنِ موهای به رنگِ شبش و قدم زدن های گاه و بیگاهشون، تنگ شده بود؛ اما تنها چیزی که این روزا میتونست داشته باشه، تماشا کردن دوست پسرش از فاصلهی دور بود.
دوست نداشت جونگکوکیش رو اذیت کنه، به همین نگاه کردنِ از راه دور و دیدنِ خندهی خرگوشیِ پسر و چین افتادن بینیش، راضی و داشت به این وضعیت عادت میکرد.
از اورثینک هایی که کابوس هر روزش شده بودن، مغزش متلاشی میشد و یک دقیقه هم نمیتونست بدون فکر کردن به چیزی، بگذرونه، حتی از فکر کردن درباره چیزی که بهش مربوط نمیشد، دست بر نمیداشت.
یعنی فقط خودش بود که این موضوع رو بزرگ میکرد و عذاب میدید؟ جونگکوک چرا میخندید؟ از اینکه دیگه با هم نیستن و ارتباطی ندارن، خوشحال بود؟ فقط خودش بود که شبها از تنهایی و دلتنگی، خوابش نمیبرد؟ چرا این دلتنگی رو به پایان نمیرسوند که دیگه انقدر تنها نباشن؟ نفهمید چیشد که باز هم خودش رو غرق در فکر پیدا کرد.
"_میدونی؟ نگاه همه توی دانشگاه به توئه، اما اونا نمیدونن که تو مال منی!
توی اتاق تهیونگ، روی تخت دراز کشیده بودن و سرش رو سمت چپِ قفسه سینهی پسر گذاشته بود تا از تپش های قلبش، انرژیای که از دست داده بود رو دوباره بدست بیاره. میتونست نوازش و گاهی لمس لبهای پسر با موهاش رو حس کنه و از بوسههای کوچیک که روی سر و شقیقهش کاشته میشد، آرامش میگرفت.
_بذار توی خیالاتشون منو داشته باشن، اما در آخر، من مالِ تو ام.
_من اجازهی اینو نمیدم که در خیالشون هم تو رو داشته باشن و با تصور تو، فانتزی بزنن!
صدای خندههای پسر بزرگتر بلند شد. خندههای پسر، حکم مورفین برای قلبِ بیچارهاش داشت. سرشو بالا برد و خیره به به چشمهای درشت و کشیدهی پسر، دوباره به حرف اومد.
_یک روز وسط دانشگاه و وقتی که نگاه بقیه روی قفلِ دستهامونه، دو طرف صورتتو قاب میگیرم و مقابلِ چشمهاشون، میبوسمت."
با صدای کلید و باز شدن در، از خاطرات شیرینش، بیرون پرید. پس چرا اون روز، هیچوقت نرسید؟ فقط حرفی بود که زده شد؟ اما صدای داد هوسوک، اعصاب نداشتش رو تحریک کرد.
_تهیونگ هیونگی؟ خونهای؟
_آره، تن لشمو انداختم رو مبل، بیا داخل اول ببین بعد خونه رو بذار رو سرت با اون صدای نکرهت.
کفشاشو از پا در آورد و گوشهای گذاشت. لرزی از هوای سرد خونه کرد و دستهای پر شده از شیشههای سبزِ رنگ سوجو بالا تر آورد تا روی زمین نیفتن و خرد و خاکشیر نشن. وقتی به نشیمن رسید، تهیونگ رو در تیشرت سفید و شلوار راحتی و موهای بهم ریخته دید و فهمید هیونگش مثل بقیهی روزای این دو هفته، روی مبل مقابل تلویزیون لم داده و کشتی میبینه. نمیدونست چه بلایی سر تهیونگی که از کشتی نفرت داشت، اومده. سوجوها رو به هیونگِ بیحوصلهش نشون داد و با خندهای که از نظر تهیونگ رو مخ بود، گفت:
YOU ARE READING
𝐊𝐨𝐦𝐨𝐫𝐞𝐛𝐢|𝐇𝐨𝐩𝐞𝐦𝐢𝐧,𝐕𝐤𝐨𝐨𝐤
Fanfiction﹙کوموربی : اشعه خورشید که برگها جلوی تابیدنش رو میگیرن﹚⛅️ 𓐆 𝖢𝗈𝗎𝗉𝗅𝖾: 𝖧𝗈𝗉𝖾𝗆𝗂𝗇, 𝖵𝗄𝗈𝗈𝗄 𓐆 𝖦𝖾𝗇𝗋𝖾: 𝖠𝖴, 𝖢𝗈𝗆𝖾𝖽𝗒, 𝖱𝗈𝗆𝖺𝗇𝖼𝖾, 𝖥𝗅𝗎𝖿, 𝖲𝗆𝗎𝗍, 𝖢𝗁𝖺𝗍 𝖲𝗍𝗈𝗋𝗒 𓐆 𝖶𝗋𝗂𝗍𝖾𝗋: 𝖬𝗈𝗋𝖺, 𝖱𝖾𝗆𝖾𝖽𝗒 "چی شد؟ نمیدون...