_هی ته، چطور شدم؟
به دو پسری که داشتن با ذوق و شوق آماده میشدن نگاهی انداخت و لبخند زد. رمقی برای بلند شدن نداشت و هنوز روی مبل تک نفره در گوشهی سالن نشسته بود.
_خیلی جذاب شدی شیفوی من.
تهیونگ گفت و روی پیشانی بلند دوست پسرش، بوسهای کاشت. جونگکوک کت چرم مشکی به همراه تیشرت و شلوار جین به همون رنگ پوشیده و موهاشو به بالا حالت داده بود در مقابل، تهیونگ همون لباس ها اما در رنگ سفید به تن داشت.
_هیونگ، مثل اینکه یادت رفته شیفو همستر بود و تو الان به کوک توهین کردی.
نگاه شوکهی دو پسر به سمتش برگشت و رگه های اخم در صورت تهیونگ در حال پدیدار شدن بود.
_تو دوست پسر بازی ما دخالت نکن جانگ هوسوک!
_حالا مثلا خیلی دیدنی هستید که بیام دخالت کنم؟ فقط محض اطلاعت گفتم هیونگ!
پسر بزرگتر با قدم های سریع به سمتش اومد و گوششو پیچوند که باعث فریادش شد.
_آخخخ... آه هیونگگگگ
تهیونگ همونطوری که گوششو در دست داشت، بلندش کرد و به سمت اتاق هلش داد.
_گشاد بودی و از وقتی اون دختره ولت کرد، گشاد تر شدی. تن لشتو بلند کن برو آماده شو لاکپشت پیر.
_اییننن انصاف نیستتت من الان باید تنها باشم و ریکاوری بشم.
_با ریکاوری شدنت، داری تنبل تر میشی.
با به پایان رسیدن جملهش و رسیدن به اتاق هوسوک، در رو باز کرد و پسر رو هل داد و در آخر، به آرومی بهش لگد زد.
_اون جوجه ژاپنی هم میاد.
از عمد این رو گفت تا واکنش پسر کوچیکتر رو ببینه و طبق انتظارش، سریع به سمتش برگشت.
_اوه... راست میگی؟
شاخک های جونگکوک از فضولی تکون خوردن و تک ابرویی بالا انداخت.
_اووووه چیشد؟ چرا تعجب کردی؟ نکنه خبرایی هست و به ما نمیگی؟
_چی چرت و پرت میگین برای خودتون؟ موقعی که شما منو از خونه بیرون میکردید، کسی که به فکر من بود، اون پسر بود.
جونگکوک دستشو دور دست دوست پسرش حلقه کرد و از بازوش آویزون شد و قیافهی از همه جا بی خبری به خودش گرفت.
_چرا تقصیرا رو میندازی گردن ما؟ خودت گفتی نمیتونم با سر و صداهاتون بخوابم و از خونه زدی بیرون!
_راست میگه! اونی که از خونه بیرون زد خودت بودی... ما چیزی نگفتیم.
تهیونگ حق به جانب در تایید دوست پسرش گفت و چهره آدمای از خود راضی به خودش گرفت.
اشتباه هم نمیگفتن... خودش بعد از بلند شدن صدای ناله های دو پسر، گوشیشو از روی میز برداشت و بدون اینکه به این فکر کنه که اون وقت شب باید کجا بره، از خونه بیرون رفت.
_هرچی... من برم لباس بپوشم.
***
***
بعد از فرستادن آخرین پیام، گوشیو روی تخت پرت کرد و با دست و حالت زاری. ضربه ای به سرش زد و موهاشو کشید.
_ای وایییی خدایا من الان چیکار کنم؟ دیروز به کوک قول دادممم.
دست از آزار دادن موهاش کشید و به سمت لباساش حمله ور شد و حتی نمیدونست چی داره سر هم میکنه و میپوشه. در آخر وقتی در آینه نگاه کرد، هودی سورمهای با شلوار سفید ست کرده بود... اونقدرا هم که به نظر میومد بد نبود.
بعد از خالی کردن شیشه عطر و کمی میکاپ، گوشی و کیف پولشو برداشت از هتل بیرون زد و بعد از کمی منتظر بودن سر خیابون و ایستادن تاکسی، سوار شد و به سمت پارتیای که هیچ شناختی از افراد حاضر شده به جز اون افرادی که زندگیشون با انیمیشن ها گره خورده بود، نداشت، رفت.
__________
بچه ها ووت و نظر یادتون نره :)
YOU ARE READING
𝐊𝐨𝐦𝐨𝐫𝐞𝐛𝐢|𝐇𝐨𝐩𝐞𝐦𝐢𝐧,𝐕𝐤𝐨𝐨𝐤
Fanfiction﹙کوموربی : اشعه خورشید که برگها جلوی تابیدنش رو میگیرن﹚⛅️ 𓐆 𝖢𝗈𝗎𝗉𝗅𝖾: 𝖧𝗈𝗉𝖾𝗆𝗂𝗇, 𝖵𝗄𝗈𝗈𝗄 𓐆 𝖦𝖾𝗇𝗋𝖾: 𝖠𝖴, 𝖢𝗈𝗆𝖾𝖽𝗒, 𝖱𝗈𝗆𝖺𝗇𝖼𝖾, 𝖥𝗅𝗎𝖿, 𝖲𝗆𝗎𝗍, 𝖢𝗁𝖺𝗍 𝖲𝗍𝗈𝗋𝗒 𓐆 𝖶𝗋𝗂𝗍𝖾𝗋: 𝖬𝗈𝗋𝖺, 𝖱𝖾𝗆𝖾𝖽𝗒 "چی شد؟ نمیدون...