بعد از تعویض لباسهای راحتیش، با یک کاپشن، پلیور و جین مشکی، عطر موردعلاقهش رو زد و از اتاق خارج شد.
نگاهی اطراف خونهش انداخت. خونهای بزرگ و زیبا، با ترکیب رنگهای روشن که آرامش رو به جیمین هدیه میداد، چیزی بود که جونگین براش آماده کرد و اون در عوض تنها تونسته بود دست رد به سینهش بزنه. آهی کشید و سعی کرد افکارشو از چیزی که تمام اینچند روز مایهی عذاب وجدانش بود، منحرف کنه و نگاهش به مادرش افتاد که روی کاناپهی سفید رنگِ وسط سالن نشسته و سرگرمِ کار کردن با گوشیش بود.
با زدنِ لبخندِ گرمی، به سمت مادرش رفت، زن رو از پشت در آغوش گرفت و با زبانِ مادریش شروع به صحبت کرد.
_اوه مادر قشنگم...
محکم تر مادرش رو در آغوشش فشرد.
_چقدر دلم واست تنگ شده بود!
زن متقابلا لبخندی زد و دستِ پسرش که دور تنش حلقه شده بود رو نوازش کرد.
_اگه دلت واسم تنگ شده، چرا نمیای برگردیم؟
از مادرش فاصله گرفت و غرید:
_مامان!
_کوفت! گفتی فقط یک ترم. ترم چند هفته دیگه تموم میشه. بعدش بیا برگردیم توکیو، باشه؟
_من نمیتونم اینکارو بکنم. تازه دارم به اینجا عادت میکنم! لطفا...
_واقعا که دیوونهای! آخه کی ژاپن به اون قشنگی رو ول میکنه و میاد کره؟
_هی! الان کشور منو مسخره کردی؟ به این خوبی!
این صدای پدرش بود که از سرویس بهداشتیِ گوشهی سالن بیرون اومده و در حالِ خشک کردنِ دستهاش بود.
_اگه خوب بود و دوستش داشتی که پا نمیشدی بیای ژاپن!
_مامان لطفا! الان دو هفتهس که اومدین و هرروز بحثمون همینه.
اخماش رو توی هم کشید و ادامه داد:
_اینکه بابا اینجا رو دوست نداشته دلیل نمیشه منم نداشته باشم!
قدم های بلندش رو سمت درِ خروجی خونه کشوند و قبل از اینکه ازش خارج بشه، گفت:
_اگه به امید اینکه راضی بشم باهاتون برگردم اینجا موندین، باید بگم متاسفم! من دیگه به اون خونه برنمیگردم. اگه خیلی نگرانم هستید میتونید کمکم کنید اینجا یه کاری پیدا کنم و روی پای خودم وایسم! نه اینکه نذارید هیچکس تو هیچکدوم از هتلهای این شهر، به من کار بده تا شاید برگردم ژاپن. فکر کردی متوجه اینکارت نمیشم مامان؟ دست از لجبازی بردار!
YOU ARE READING
𝐊𝐨𝐦𝐨𝐫𝐞𝐛𝐢|𝐇𝐨𝐩𝐞𝐦𝐢𝐧,𝐕𝐤𝐨𝐨𝐤
Fanfiction﹙کوموربی : اشعه خورشید که برگها جلوی تابیدنش رو میگیرن﹚⛅️ 𓐆 𝖢𝗈𝗎𝗉𝗅𝖾: 𝖧𝗈𝗉𝖾𝗆𝗂𝗇, 𝖵𝗄𝗈𝗈𝗄 𓐆 𝖦𝖾𝗇𝗋𝖾: 𝖠𝖴, 𝖢𝗈𝗆𝖾𝖽𝗒, 𝖱𝗈𝗆𝖺𝗇𝖼𝖾, 𝖥𝗅𝗎𝖿, 𝖲𝗆𝗎𝗍, 𝖢𝗁𝖺𝗍 𝖲𝗍𝗈𝗋𝗒 𓐆 𝖶𝗋𝗂𝗍𝖾𝗋: 𝖬𝗈𝗋𝖺, 𝖱𝖾𝗆𝖾𝖽𝗒 "چی شد؟ نمیدون...