سه سال بعد
با نگاه کوتاهی به ساعتش، دستش رو داخل جیبش گذاشت تا دوباره سردش نشه، اواسط ژانویه بود و هوا روز به روز سردتر میشد.
طبقِ اعلامِ هواشناسی، امشب برف میمیومد، این برف میتونست اولین برفِ سال جاری به حساب بیاد و جیمین که اینهمه مدت منتظر همچین شبی مونده بود، زودتر کارای هتل رو تموم کرده، قرارِ شامِ دو نفرهای رو با هوسوک ترتیب داده و حالا روی بلندترین نقطهی سئول، یعنی برج نامسان، درست مثل اولین بار ایستاده و منتظرِ مردش بود.
نفس عمیقی کشید و زیر لبِ به هوسوک لعنتی برای اینکه همیشه دیر میرسید، فرستاد.
جعبهی کادویی که کنارش روی صندلی قرار داشت رو باز کرد و برای هزارمین بار چکش کرد، تا همهچیز اوکی باشه. جعبه رو سرجاش برگردوند و با دیدنِ هوسوکی که بهش نزدیک میشد، با دستپاچگی جعبه رو پشتش قایم کرده و صاف نشست.
پسر که به خاطر عجلهای که برای رسیدن داشت، نفس نفس میزد، نگاهش رو به جیمین داد و بریده بریده گفت:
_معذرت میخوام که دیر شد... کارای شرکت طول کشید... مجبور شدم بیشتر بمونم...
با لبخندی که روی لبهاش بود، نگاهی به سر تا پاش انداخت، پسر کاپشن چند رنگی رو با شلوارِ مشکی پوشیده و کلاهه باکتی به سر داشت.
_اشکالی نداره عزیزم... بشین.
خودش رو کنارِ جیمین رها کرد.
_چی شد یهو گفتی بریم بیرون؟ اتفاقی افتاده؟
_امشب قراره برف بیاد!
هوسوک که متوجهه منظورش نشده بود، با گیجی پرسید:
_خب؟
_خب اولین بار همینجا همو دیدیم... داشت برف میبارید، یادت نیست؟
_معلومه که یادمه.
_خوبه!
هوسوک با یادآوریِ خاطراتِ اون شب، نیشخندی زد.
_نکنه تو هم میخوای برگردی ژاپن و به خاطر این مجبوری ترکم کنی اما هنوز دوستم داری؟
با چشمهایی که از تعجب گرد شده بود، ضربهای به شونهش زد و گفت:
_برو گمشو! مردک بیجنبه!
به حرص خوردنِ جیمین خندید و پسر ادامه داد:
_نگاهش کن! چه پررو پرروام کلمه به کلمهی حرفای اون دخترهی بیشعورو رو یادشه!
با خنده گفت:
_حرفاش یه مشت حرفای کلیشهای و مسخره بود که انقدر از اینور اونور شنیده بودم، یادم موند.
پشت چشمی براش نازک کرد و با حرص غرید:
_زرت!
_جدی میگم!
YOU ARE READING
𝐊𝐨𝐦𝐨𝐫𝐞𝐛𝐢|𝐇𝐨𝐩𝐞𝐦𝐢𝐧,𝐕𝐤𝐨𝐨𝐤
Fanfiction﹙کوموربی : اشعه خورشید که برگها جلوی تابیدنش رو میگیرن﹚⛅️ 𓐆 𝖢𝗈𝗎𝗉𝗅𝖾: 𝖧𝗈𝗉𝖾𝗆𝗂𝗇, 𝖵𝗄𝗈𝗈𝗄 𓐆 𝖦𝖾𝗇𝗋𝖾: 𝖠𝖴, 𝖢𝗈𝗆𝖾𝖽𝗒, 𝖱𝗈𝗆𝖺𝗇𝖼𝖾, 𝖥𝗅𝗎𝖿, 𝖲𝗆𝗎𝗍, 𝖢𝗁𝖺𝗍 𝖲𝗍𝗈𝗋𝗒 𓐆 𝖶𝗋𝗂𝗍𝖾𝗋: 𝖬𝗈𝗋𝖺, 𝖱𝖾𝗆𝖾𝖽𝗒 "چی شد؟ نمیدون...