ساعتی که دو سال پیش خودش طراحی کرده بود رو برداشت و به دستش بست. با انداختن نگاه آخر به آینه و آنالیز کردن استایلش که برخلاف همیشه کت نپوشیده و پیراهن سفید که دو دکمه اول رو باز گذاشته رو با شلوار کتونی سرمهای ست کرده بود، خودش رو تحسین کرد.
برای قرار امروز، هیجان زیادی داشت. به جیمین گفته بود قرار کاری اما تنها خودش از معنیِ پشت قرار خبر داشت. مدت زمان زیادی از آشناییش با جیمین نمیگذشت... اون پسر رو وقتی سن کمتری داشت، دید و از همون اول، جاش رو توی قلبش باز کرد. قصدش سو استفاده نبود و نمیخواست احساسِ بدی به جیمین تزریق کنه، فقط میخواست احساسات پاکش رو که به وجود اومدنش دست خودش نبود رو به جیمین انتقال بده اما نه انقدر زود. باید قدم به قدم جلو میرفت و کاری میکرد که جیمین هم احساس متقابلی نسبت بهش داشته باشه.
گوشیش رو برداشت تا با زنگ زدن به پدر جیمین، به اطلاعاتی که از جیمین داشت، اضافه و دانستههاش رو افزایش بده. تمام مدت، وقتش رو صرف جمع کردن اطلاعات از پسر کرده بود. بعد از دو بوق کوتاه، موبایل رو نزدیک گوشش برد و با صاف کردن صداش، مکالمه رو شروع کرد.
_سلام آقای پارک.
_سلام جونگین، خوبی؟ خبری شده؟
_ممنون شما خوبین؟ نه غیر از اون قراردادی که دیروز بستم، خبر تازهای نیست.
_خوبه... خوب حواست رو جمع کن، من با اعتماد کامل به تو، شعبه رو دستت سپردم. دوست ندارم سر افکندهم کنی، میدونی که؟
چشمهاش رو با کلافگی بست و نفس عمیق کشید تا کنترلش رو از دست نده.
_من شما رو از خودم و اعتمادی که بهم کردید، نا امید نمیکنم.
_همینطوره... جیمین چیکار میکنه؟ از زندگی کردن توی کره راضیه؟
_تا اونجایی که خبر دارم، مشغول درس خوندن و دانشگاهشه، بعد از جشن ندیدمش.
_جیمین علاقهی زیادی به جشن و معاشرت کردن با مردم داره. من آیندهی خوبی در انتظارش میبینم.
تک ابرویی بالا انداخت و با خوشحالی از اینکه مکالمه به سمت جایی که دوست داشت، رفت، کنترل مکالمه رو به دست گرفت.
_بله... جیمین خیلی باهوشه.
_درسته که کمی سر به هوا و شیطون به نظر میاد، اما اینطوری نبینش. اون خیلی تیزه و از همه چیز سریع سر در میاره.
_چرا رشتهی هتلداری رو انتخاب کرد؟
_من هیچوقت توی تصمیمات جیمین دخالت نکردم. اون به خواست و علاقهی خودش به این رشته رفت. اما خودت میدونی که از بچگی، توی طراحی ساعت کارش حرف نداره.
_اوه... نمیدونستم.
_بهت گوشزد کرده بودم اما باز هم بهت میگم که حواست رو بهش بده، تنها آشنایی که اونجا داره تویی و من اونو دست تو به امانت سپردم. حواست به خورد و خوراکش هم باشه. به مرغ حساسیت داره و گاهی حواسش نیست و به خاطر علاقهای که به مرغ داره، میخوره.
VOUS LISEZ
𝐊𝐨𝐦𝐨𝐫𝐞𝐛𝐢|𝐇𝐨𝐩𝐞𝐦𝐢𝐧,𝐕𝐤𝐨𝐨𝐤
Fanfiction﹙کوموربی : اشعه خورشید که برگها جلوی تابیدنش رو میگیرن﹚⛅️ 𓐆 𝖢𝗈𝗎𝗉𝗅𝖾: 𝖧𝗈𝗉𝖾𝗆𝗂𝗇, 𝖵𝗄𝗈𝗈𝗄 𓐆 𝖦𝖾𝗇𝗋𝖾: 𝖠𝖴, 𝖢𝗈𝗆𝖾𝖽𝗒, 𝖱𝗈𝗆𝖺𝗇𝖼𝖾, 𝖥𝗅𝗎𝖿, 𝖲𝗆𝗎𝗍, 𝖢𝗁𝖺𝗍 𝖲𝗍𝗈𝗋𝗒 𓐆 𝖶𝗋𝗂𝗍𝖾𝗋: 𝖬𝗈𝗋𝖺, 𝖱𝖾𝗆𝖾𝖽𝗒 "چی شد؟ نمیدون...