Part 7

656 144 17
                                    

نیم ساعتی بود که در یکی از کافه های اون محوطه در سکوت نشسته بودن و قهوه‌ای که سفارش داده بودن رو میخوردن.

نگاهی به مرد انداخت که در پالتوی قهوه‌ای رنگ توی خودش جمع شده بود و موهای پریشونش نشون از دست کردن مداوم مرد توی موهاش از سر کلافگی میداد.

تصمیم گرفت سکوت رو بشکنه و شاید بتونه کمی حال و هوای مرد رو از عشق تموم شده‌اش نجات بده.

_اوم راستش...جونگکوک گفت‌ اولین برف سال برای کره‌ای ها خیلی مهمه و با پارتنرشون میان نامسان...

_مگه خودت کره‌ای نیستی؟

با سوال هوسوک جا خورد. جیمین دورگه‌ای بود که چیزی از فرهنگ کره نمیدونست و این بار اولی بود که به وطن پدرش میومد.

_من چیزی از فرهنگ کره نمیدونم.

_که اینطور...

_من فکر میکردم استاد شیفو و ببری هم به اینجا بیان. تا اونجایی که میدونم عاشق همن.

و بعد تونست صدای خنده‌های آروم مرد مقابلش رو بشنوه. مثل اینکه داشت موفق میشد.

_اونا تا حالا حتی یکبار هم به اینجا نیومدن از نظرشون این چیزا کلیشه‌ایه. مطمئنا الان مشغول کار بهتری هستن.

_اگر جونگکوک شیفو باشه و تهیونگ ببری... پس تو کی هستی؟

هوسوک سری از تاسف برای جونگکوک که زندگیشونو با پاندای کونگفو کار گره زده بود، تکون داد.

_نزار جونگکوک تو رو هم وارد این بازی کثیف کنه.

جرعه‌ای از قهوه نوشید و ادامه داد:

_به هر حال... به من میگه اوگی چون همیشه خسته‌ام و بزور از جام حرکت میکنم.

پسر خنده‌ی بلندی سر داد و میون خنده‌هاش گفت:

_وای خدای من... این پسر واقعا دیوونه‌س. اما از حق نگذریم شما واقعا وایب اوگی رو میدید.

مرد چشم غره‌ای رفت و حرفی نزد.

_راستش من نمیدونم چه چیزی شما رو به این روز انداخته ام...

_کسی که عاشقانه میپرستیدمش برای رسیدن به آرزوی خودش ولم کرد.

با حرفِ هوسوک، غمگین شد. لحظه‌ی سکوت کرد و چیزی نگفت تا بتونه جمله‌ی مناسبی برای آروم کردنش پیدا کنه.

_زندگی رو دست کم نگیر...شاید آدم بهتری که لیاقت عشقتونو داشته باشه در یک جایی از دنیا منتظره تا از شما عشق دریافت کنه. برای احساسات از دست رفته‌تون عزاداری نکنید.

مرد باز هم سکوت کردن رو انتخاب کرد و به فکر فرو رفت.

_من دیگه باید برم دیروقته. خوشحال شدم که دیدمتون.

و بعد بدون اینکه منتظر شنیدن جوابی باشه رفت تا سفارش هاشون رو حساب کنه.

حق با اون پسر بود و باید از حسِ چند ساله‌ش دست میکشید؟! نمیدونست... در این لحظه هیچ چیزی رو نمیدونست... با کلافگی برای بار هزارم دست‌هاش رو داخل موهاش فرو برد و با ویبره‌ی کوتاهِ گوشیش، اون رو از جیبش خارج و قفلش رو باز کرد.

 با کلافگی برای بار هزارم دست‌هاش رو داخل موهاش فرو برد و با ویبره‌ی کوتاهِ گوشیش، اون رو از جیبش خارج و قفلش رو باز کرد

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

__________

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.



__________

چطورین ؟:)))
ووت و نظر یادتون نره💜

𝐊𝐨𝐦𝐨𝐫𝐞𝐛𝐢|𝐇𝐨𝐩𝐞𝐦𝐢𝐧,𝐕𝐤𝐨𝐨𝐤Where stories live. Discover now