با ورود به سالن، کفشهاش رو با دمپاییهایی که مثل همیشه مرتب چیده شده بودن عوض کرد و سمت آشپزخونه رفت. با نگاه کوتاهی به جینهی، خدمتکار سی و چند سالهای که مدت زیادی بود اونجا کار میکرد، گفت:
_سلام نونا!
_چه عجب یادی از ما کردی. میدونی چند وقته این طرفی نیومدی؟
_ببخشید، سرم گرم کارای دانشگاه بود، وقت نکردم.
با برداشتن بطری آب از داخل یخچال، آب رو سر کشید و رو به دختر پرسید:
_حال بویونگ بهتره؟ یه هفتهای میشه بهش سر نزدم.
دختر لبخند غمگینی زد و جواب داد:
_حالش خوبه. نیازی نیست انقدر به دیدنش بری._شوخیت گرفته؟ دو روز که ازش خبر نمیگیرم باهام قهر میکنه، بعد میخوای به دیدنش نرم؟
_همین دیگه. پررو شده!
_اینطوری نگو. دخترت خیلی شیرینه. دوستش دارم. بعدشم اون تنهاست، کسی رو جز ما نداره، نرم دیدنش عذاب وجدان میگیرم.
_هیچوقت به حرفم گوش نمیدی.
_من رئیستم تو باید به حرف من گوش بدی!
_عاو. بله شما درست میفرمایید.
بدون حرف خندید و با برگردوندن بطری به داخل یخچال، دوباره پرسید:
_پدر و مادرم کجان؟ نمیبینمشون._پدر شرکت هستن و مادر رفتن خرید.
_عجب. مادر من از خرید کردن خسته نمیشه واقعا؟
_دنیای زنا عجیبه.
_جدی؟ پس حتما یه روز باید راجع بهش بهم بگی.
و با کشیدن نفس عمیقی ادامه داد:
_مزاحمت نباشم. به کارت برس.دختر در سکوت سری تکون داد و خواست سمت یخچال بره که با ظاهر شدن دوبارهی هوسوک متوقف شد و از جا پرید.
_چته پسرهی دیوونه؟ ترسوندیم!
_امروز ساعت شش آماده باش باید بریم جایی.
و خواست به سمت پلهها بره که صدای دختر مانعش شد.
_کجا؟ از مامانت اجازه گرفتی مگه؟ من اینجا کار میکنما!_اونو خودم اوکی میکنم. تو شش آماده باش.
دوباره خواست بره و صدای دختر متوقفش کرد.
_چی میخوای بخری واسش؟
_حلقه!
با لبخند شیطنت آمیزی ابروش رو بالا انداخت و باعث شد جیغ دختر در بیاد.
_جان؟ داری باهام شوخی میکنی جانگ هوسوک؟_خیر.
_خدای من کِی میخوای انجامش بدی؟
_فردا شب. البته اگه برف بیاد.
YOU ARE READING
𝐊𝐨𝐦𝐨𝐫𝐞𝐛𝐢|𝐇𝐨𝐩𝐞𝐦𝐢𝐧,𝐕𝐤𝐨𝐨𝐤
Fanfiction﹙کوموربی : اشعه خورشید که برگها جلوی تابیدنش رو میگیرن﹚⛅️ 𓐆 𝖢𝗈𝗎𝗉𝗅𝖾: 𝖧𝗈𝗉𝖾𝗆𝗂𝗇, 𝖵𝗄𝗈𝗈𝗄 𓐆 𝖦𝖾𝗇𝗋𝖾: 𝖠𝖴, 𝖢𝗈𝗆𝖾𝖽𝗒, 𝖱𝗈𝗆𝖺𝗇𝖼𝖾, 𝖥𝗅𝗎𝖿, 𝖲𝗆𝗎𝗍, 𝖢𝗁𝖺𝗍 𝖲𝗍𝗈𝗋𝗒 𓐆 𝖶𝗋𝗂𝗍𝖾𝗋: 𝖬𝗈𝗋𝖺, 𝖱𝖾𝗆𝖾𝖽𝗒 "چی شد؟ نمیدون...