Part 5

801 139 24
                                    

با ورود به سالن، کفش‌هاش رو با دمپایی‌هایی که مثل همیشه مرتب چیده شده بودن عوض کرد و سمت آشپزخونه رفت. با نگاه کوتاهی به جین‌هی، خدمتکار سی و چند ساله‌ای که مدت زیادی بود اونجا کار میکرد، گفت:

_سلام نونا!

_چه عجب یادی از ما کردی. میدونی چند وقته این طرفی نیومدی؟

_ببخشید، سرم گرم کارای دانشگاه بود، وقت نکردم.

با برداشتن بطری آب از داخل یخچال، آب رو سر کشید و رو به دختر پرسید:

_حال بویونگ بهتره؟ یه هفته‌ای میشه بهش سر نزدم.

دختر لبخند غمگینی زد و جواب داد:
_حالش خوبه. نیازی نیست انقدر به دیدنش بری.

_شوخیت گرفته؟ دو روز که ازش خبر نمیگیرم باهام قهر میکنه، بعد میخوای به دیدنش نرم؟

_همین دیگه. پررو شده!

_اینطوری نگو. دخترت خیلی شیرینه. دوستش دارم. بعدشم اون تنهاست، کسی رو جز ما نداره، نرم دیدنش عذاب وجدان میگیرم.

_هیچوقت به حرفم گوش نمیدی.

_من رئیستم تو باید به حرف من گوش بدی!

_عاو. بله شما درست میفرمایید.

بدون حرف خندید و با برگردوندن بطری به داخل یخچال، دوباره پرسید:
_پدر و مادرم کجان؟ نمیبینمشون.

_پدر شرکت‌ هستن و مادر رفتن خرید.

_عجب. مادر من از خرید کردن خسته نمیشه واقعا؟

_دنیای زنا عجیبه.

_جدی؟ ‌پس حتما یه روز باید راجع بهش بهم بگی.

و با کشیدن نفس عمیقی ادامه داد:
_مزاحمت نباشم. به کارت برس.

دختر در سکوت سری تکون داد و خواست سمت یخچال بره که با ظاهر شدن دوباره‌ی هوسوک متوقف شد و از جا پرید.

_چته پسره‌ی دیوونه؟ ترسوندیم!

_امروز ساعت شش آماده باش باید بریم جایی.

و خواست به سمت پله‌ها بره که صدای دختر مانعش شد.
_کجا؟ از مامانت اجازه گرفتی مگه؟ من اینجا کار میکنما!

_اونو خودم اوکی میکنم. تو شش آماده باش.

دوباره خواست بره و صدای دختر متوقفش کرد.

_چی میخوای بخری واسش؟

_حلقه!

با لبخند شیطنت آمیزی ابروش رو بالا انداخت و باعث شد جیغ دختر در بیاد.
_جان؟ داری باهام شوخی میکنی جانگ هوسوک؟

_خیر.

_خدای من کِی میخوای انجامش بدی؟

_فردا شب. البته اگه برف بیاد.

𝐊𝐨𝐦𝐨𝐫𝐞𝐛𝐢|𝐇𝐨𝐩𝐞𝐦𝐢𝐧,𝐕𝐤𝐨𝐨𝐤Where stories live. Discover now