▾پارت شش▾

836 293 171
                                    

بعد از تشکری از دخترک سینی به دست وارد اتاقشون شد. بوی شیرینی‌ها و قهوه‌ی کنارش یه لبخند خوشمزه روی صورتش کشیده بود. یول با برگشتن بک به اتاق گره ابروهاش رو از هم باز کرد و گوشیش رو روی تخت انداخت.

+اینا چیه؟

بک سینی رو، روی میزی که کنار پنجره بود گذاشت و دستی پشت گردنش کشید:

-اسماش رو فراموش کردم. این یه مدل بیسکوئیته و اینم همین دونات خودمونه دیگه!

بک یکی از دونات ها رو برداشت و گاز بزرگی بهش زد. مربایی که وسط دونات‌ها بود طعم شیرین خاصی رو توی کل دهانش پخش کرد. با اشتیاق باقی مونده دونات رو توی دهانش گذاشت و
فنجون قهوه‌اش رو به لب‌هاش نزدیک کرد. چان با لحنی که سعی می‌کرد رد شکاک بودنش رو از توش پاک کنه گفت:

+جزو خدمات هتله؟ ما که درخواستی نداشتیم؟

بک باقی مونده دونات توی دهانش رو قورت داد و گفت:

-نه ... دختری که توی قسمت پذیرش کار میکنه منو شناخت و خب دوست داشت یه هدیه بهم بده. همه میدونن من عاشق دسرم برای همین گفت از دسرهای معروفشون که خودش هم دوست داشته واسم آورده.

+پس تو جدا معروفی!

-نه اونقدر. بیشتر اسمم رو میشناسند اونم به خاطر پیانو زدم.

چان یکی از بیسکوئیت ها رو برداشت:

+سرانگشتات لمس‌های جادویی دارن.

بک یکی از دونات‌ها رو سمت یول گرفت:

-اونقدرها هم خاص نیست.

چان گازی به دونات زد و روی صندلی نشست.

+حرفای موقع شاممون رو تمومش کنیم؟

بک دونات گاز زده رو گوشه‌ی سینی گذاشت و اون هم روی صندلی نشست. بارش برف قطع شده بود با این حال هر از گاهی میتونستی دونه‌ی معلقی رو توی آسمون تاریک پیدا کنی که انگار میخواست توی باد گم بشه ولی به زمین نرسه. حس اون دونه‌ی برف رو داشت، کسی که بین زمین و آسمون گم شده.

-تو خانواده هیچ کس از من نخواست که دنبال سیاست برم، پزشک بشم یا مدیریت یکی از کارخونه‌های خانوادگیمون رو به عهده بگیرم. با اینکه من تنها بچه‌ی خانواده بودم اون‌ها ازم خواستند که موسیقی رو یاد بگیرم. خب ... درخواست هم که نه فکر کنم هفت سالم بود که مادرم منو به یکی از اتاق‌های خونه که تا به حال حتی توجهم رو جلب نکرده بود برد و منو با مربی و یه پیانوی بزرگ سفید تنها گذاشت.

دونه‌های برف هر لحظه توی جریان بادی که شدیدتر میشد، کوچک‌تر میشدند. اتاق گرم‌تر می‌شد و بخار نشسته روی شیشه دید بک به منظره بیرون رو تارتر می‌کرد.

-موسیقی یادگرفتم رقصیدن یاد گرفتم و توی یکی از روزایی که توی سالن تمرینی که مادرم برام آماده کرده بود به تنهایی مشغول بودم، بوسیدن رو یاد گرفتم. اولین بوسه‌ام بود. درست فردای روزی که ازش پرسیده بودم اشکالی داره اگه یه مرد رو دوست داشته باشم؟ هانیو، شاید اولین باری بود که من عشق رو معنی می‌کردم. وقتایی که هانیو رابطه رو تموم می‌کرد و می‌رفت با خودم میگفتم اونقدری روزهایی که کنار هم گذروندیم باارزش هست که نخوام فراموشش کنم ولی حالا نمیدونم چی شده که هنوز نرفته دارم گه میزنم به روزایی که ارزشمند صداشون می‌کردم.

◤LAURENT◥Where stories live. Discover now