خونهی بک اکثرا ساکت بود. حتی وقتهایی که جونگین میاومد پیشش فقط سر و صدای ضعیفی از آشپزخونه شنیده میشد. جونگین به اندازهی یک هفته براش غذای خونگی درست میکرد، هرچند که دست پختش چندان تعریفی نداشت ولی بکهیون از خوردن اون غذاها لذت میبرد. چند وقتی بود که جونگین رو کمتر میدید، میدونست که به خاطر مراقبت از اون توی اداره شرکتش به مشکل خورده و حتما سرش گرم سر و سامان دادن به اوضاعه چند وقت پیش توی اخبار ساعت 8 رادیو شنیده بود که چندتا شرکت قطعات خودرو به خاطر نوسانات بازار ورشکسته شدند هرچند که یادش نمیاومد اسمی از شرکت جونگین شنیده یا نه. صفحهی گوشیش باز خاموش و روشن شد حتی حوصلهی باز کردن پیامهای جونگین رو هم نداشت اما بدش نمیاومد که جونگین الان یه سری به خونهاش بزنه و براش خورشت توفوی تازه درست کنه.
با جونگین عکسهای زیادی نداشت. حتی تعداد عکسهای خانوادگیش از هم از تعداد عکسهاش با جونگین بیشتر بود. خانوادهای که توی این چند سال یکی دو بار توی سال بیشتر نمیدیدشون. همیشه به این فکر میکرد که عکسهای بیشتری از جونگین توی آلبومش بذاره ولی وقتی جونگین کنارش بود همه کاری انجام میداد به جز عکس گرفتن، فکر کنم این یه قانون باشه که مهربونترین آدمهای زندگیمون سهم کمتری توی آلبوم خاطراتمون داشته باشند. راستش داشت خودش رو مجبور میکرد که به جونگین فکر کنه فقط چون نمیخواست احساسات و منطقش باز سر آدمی که کنارش دراز کشیده دعوا راه بندازند، در حال حاضر جونگین همون منطقه بیطرف جنگی بود ولی خب تا ابد نمیتونست اونجا قایم بشه چون هیچ آشوبی به خودی خود فروکش نمیکرد.
اگه میخواست یه خلاصه از زندگیش بگه باید میگفت عاشق یه غریبه شدم در حالی که هیچ چیزی ازش نمیدونستم و بعد جوری بهم ریختم که خودمم هیچ ایدهای برای پایان نداشتم.
وقتی دوباره به سالن خونهاش برگشت و چانیول رو تکیه زده به دستهی کاناپه دید برای یک لحظه مغزش خالی شد. بکهیون نمیدونست کجا بشینه، انگار وقتی مینشست پاهاش توی حالت آماده به فرار قرار میگرفت. فرار از خودش ... چان... و احساساتش.
صدایی توی تنش فریاد میکشید احمق مسخره ام کردی؟ مگه دلتنگش نبودی؟... و بکهیون ترسیده جوابش رو میداد که ... نمیدونم. برای همین چان رو به اتاقش برد. دستش رو گرفت و اون رو دنبال خودش کشید و روی تخت سرد و کوچیکش جا داد.
چانیول مچ دست بک رو گرفت و جای زخمش رو بوسید.
-بدون من کجا میخواستی بری لوران؟
+داشتم از دستت فرار میکردم خودمم نمیدونستم کجا دارم میرم. وقتی رفتم فهمیدم اصلا جایی برای رفتن ندارم.
چان دوباره اون زخم رو بوسید.
-اگه چشمهات رو باز میکردی و باز من رو میدیدی چی؟
YOU ARE READING
◤LAURENT◥
Fanfiction◐Name ↬Laurent ◑Couple↬ Chanbaek▴Kaisoo ◐Gener↬Drama▴Angst▴Smut ◑Summery↬ کی فکرش رو میکرد تو یه شب برفی وقتی دستور ترور کانگ هانیو از طرف گروهک Homeless Foster صادر شده، مامور منتخب رده A سازمان هدف رو گم کنه و دوربین اسلحهی مرگبارش قدمهای یه پر...