بکهیون خیره به صفحهی تلوزیون گاز بزرگتری به موز توی دستش زد و ناخودآگاه با دلپیچهی شیرینی که زیر شکمش حس میکرد، تنش رو بیشتر روی مبل رها کرد.
اصلا حواسش به فیلم نبود. هرچقدر دست و پای قلبش رو میگرفت و از دور و بر چانیول میکشیدش کنار باز از یه جای دیگهای فرار میکرد و حوالی چانیول و خاطراتش بپربپر میکرد.
-مگه بچهای؟
خیلی جدی با صدایی که به خاطر مدت کوتاهی حرف نزدنش کمی بم تر شده بود به خودش توپید. پوستهی موزش رو روی میز انداخت و اینبار مشتش رو توی ظرف پاپکرن فرو کرد. آخر هم طاقت نیاورد و زد زیر خنده. نمیدونست اون خندهی خجالتزدهاش دقیقا واسهی چیه؟ حتی با مرور بعضی حرفها و کارهای چان توی ذهنش، کل تنش گر میگرفت و با گونههایی که داشتند آتیش میگرفتند هر لحظه سرخ تر میشد.
روی کاناپهاش دراز کشید و لگدی توی هوا پروند:
-پسرهی عوضی!
چانیول تقریبا سه هفتهای کنارش بود و دوباره غیبش زدهبود. با این تفاوت که توی این مدت دو هفتهای نبودنش، بیشتر باهاش در تماس بود؛ هر چند که هر روز نبود. با صدای زنگ تلفنش به سرعت از جا پرید و با گیر کردن پاچهی شلوار چهارخونهی بلندش زیرپاش، فوشی زیر لب داد و به سرعت تعادلش رو حفظ کرد تا زمین نخوره. به سمت آشپزخونه رفت. چنگی به گوشش روی میز زد و با دیدن اسم جونگین همهی هیجانش یه دفعه فروکش کرد. بیحوصله جواب پسرک رو داد:
-چیه؟
+هی هی! دیگه حتی سلامم نمیکنی؟ دوست جدید پیدا کردی بچه دماغو؟
بک تابی به گردنش داد و به سمت یخچال رفت تا یه چیزی برای خوردن پیدا کنه!
-کارتو بگو!
+نیم ساعت دیگه جلوی در خونتم. نمیام و ولم کن و امروز نه هم نداریم. یا میای یا میبرمت.
و بعد بدون اینکه منتظر جوابی از سمتش باشه تماس قطع شد. بک به ردیف شیرکاکائوهای توی یخچالی نگاهی کرد. با لبخند یکیش رو برداشت. بک هیچ وقت فکرش رو نمیکرد دوست پسرش از این شیرکاکائوها خوشش بیاد. دفعهی اولی که باهم رفتند تا خرید کنن چان اتفاقی یه دونه از این برند خریده بود و بعد از اون، اونقدر خوشش اومدهبود که بک یه طبقه از یخچالش رو برای اون شیرکاکائوها خالی کردهبود.
از وقتی با چان توی رابطه رفتهبود، کمتر از قبل علاقهای داشت به اینکه از خونه بیرون بیاد. چان مشخص نبود کی بیاد خونه و اون حتی نمیخواست یه لحظه رو هم وقتی چان توی خونهاش هست جای دیگه تلف کنه. اما خب، چون که روزها به نظرش خیلی کند میگذشتند بیرون رفتن و وقت گذروندن رو به توی خونه موندن و فکر و خیال کردن ترجیح داد.
یه شلوار کتون ساده و پیرهن مشکی رنگی رو انتخاب کرد. توی آینه کمی موهاش رو حالت داد و بعد از خوردن پاکت شیرکاکائوش، کمی از بالمش رو روی لبهای باریکش کشید. از عطرش روی مچ و گردنش زد. نگاهی به چهرهی خودش توی آینه انداخت.
YOU ARE READING
◤LAURENT◥
Fanfiction◐Name ↬Laurent ◑Couple↬ Chanbaek▴Kaisoo ◐Gener↬Drama▴Angst▴Smut ◑Summery↬ کی فکرش رو میکرد تو یه شب برفی وقتی دستور ترور کانگ هانیو از طرف گروهک Homeless Foster صادر شده، مامور منتخب رده A سازمان هدف رو گم کنه و دوربین اسلحهی مرگبارش قدمهای یه پر...