▾پارت هفت▾

856 288 346
                                    

جونگده پسرکش رو، روی شونه‌اش جابه‌جا کرد و دست دخترک خواب‌آلودش رو رها کرد تا در خونه رو باز کنه. دلشوره و اضطراب زیادی رو حس می‌کرد. احساسات منفی جونگده هیچ وقت اشتباه نمی‌کردند. یه روز صبح که هوا هنوز اونقدرها هم روشن نشده‌بود که پرتوهای خورشید تا وسط تختشون خودش رو بکشونه، چشماش رو باز کرده بود و با اضطرابی که به معده‌اش چنگ میزد به آشپزخونه رفته بود تا با یه لیوان آب خنک خودش رو آروم کنه. قبل رفتن به آشپزخونه به پلک‌های لرزون همسرش نگاهی انداخت و با تردید برای خودش زمزمه کرد "امروزه؟"

هنوز لیوان آبش رو کامل تموم نکرده بود که همسرش گفت میخواد ترکشون کنه. خیلی هم شوکه نشده‌بود فقط لیوان آبش رو تموم کرده بود و بدون اینکه اون رو توی سینک بذاره با لبخندی رو به همسرش گفته بود:

-خودت این موضوع رو برای بچه‌ها توضیح بده.

از خیلی قبل‌تر میدونست اون دختر دیگه نمیتونه کنارش بمونه و فقط اون روز، زمان رفتنش رو اعلام کرده بود. هر کسی یه توانایی خارق‌العاده داشت و برای اون، تشخیص اتفاقات تلخ بود بدون اینکه قدرت مقابله باهاشون رو داشته باشه. به هر حال هیچ چسب یا نخ و سوزنی نمی‌تونست قلب‌های از هم دور افتاده رو دوباره کنار هم نگه‌داره.

به محض باز شدن در خونه، دخترکش بدون اینکه تلاشی برای درآوردن کفش‌هاش بکنه به سمت کاناپه رفته بود و خودش رو، روی بالشتک‌های آبی رنگ انداخت تا با خیال راحت پلک‌هاش رو ببنده و ادامه‌ی رویاش رو ببینه.

قفسه‌ی سینش به خاطر وزن پسرکش که با اون کاپشن ضخیم بیشتر هم شده بود، به خس‌خس افتاد. نگاهی به چراغ روشن آشپزخونه که مطمئن بود قبل رفتن خاموش کرده، انداخت و پسرکش رو، روی کاناپه‌ی دو نفره‌ گذاشت. پالتوش رو از تنش در آورد و روی جثه‌ی کوچیک پسرش کشید و پتویی نازکی که روی دسته‌ی کاناپه بود رو هم روی دخترکش انداخت.

دستی به چونه‌اش کشید و نگاهی به موبایلش انداخت. هنوز هم هیچ خبری از جونگین نبود. هرچند که از این بابت دلشوره‌ای نداشت. عصببی دستی بین موهاش کشید و گفت:

-خیلی خب تا ده میشمارم و بعد از پله‌ها بالا میرم.

پشتش رو به کاناپه‌ای که دخترش روش خوابیده بود، تکیه داد و به راه پله‌هایی که به اتاق بک می‌رسید خیره شد. شمارش ذهنیش با دیدن قامت مرد بلند و سیاه‌پوش روی شماره‌ی 5 متوقف شد.

لوئی نگاه سردش رو از مرد جدا کرد و به پسرکی که روی کاناپه‌ خوابیده‌بود، داد. جونگده در حالی که تازه دلیل اضطراب بیش از حدش رو پیدا کرده‌بود سعی کرد خونسرد باشه، اخم‌هاش رو توی هم کشید و مانع اون نگاه خیره به پسرکش شد. لوئی پوزخندی زد و همونطور که دست به جیب از پله‌ها پایین می‌اومد گفت:

+اسلحه همراهم نیست آقای کیم.

جونگده می‌خواست بگه "حتی دست‌خالی هم باشی به شدت ترسناک و خطرناکی" ولی فقط زبونش رو توی دهنش چرخوند و نفرت بیشتری رو چاشنی نگاهش کرد. لوئی آخرین پله رو هم پشت سر گذاشت و با فاصله‌ی تقریبی پنج قدم از مرد ایستاد. جونگده حس کرد باید چیزی بگه به سختی نفس سنگین شده‌اش رو از سینه بیرون داد و گفت:

◤LAURENT◥Where stories live. Discover now