بکهیون به چانیولی که روی زمین نشستهبود و با احتیاط لباسهاش رو تا میزد خیره شد. روی تخت دراز کشید. مچ پاش به خاطر رد کش جوراب نوش به خارش افتادهبود ولی نمیخواست تکونی به دستهاش بده. دکمه و کمربند شلوارش رو باز کرد و روی کمرش چرخید. حالا سقف اتاقش رو میدید. ترکهای ریز روی سقف و قسمتی از اون رو که نم داده بود و گچبریش پف کرده به نظر میرسید. قبلا اتاقش سقف نداشت. شبیه یه پردهی سینما بود که فقط چانیول رو نشون میداد.
-همهی اینها رو لازمه با خودمون ببریم؟
یول در حالی که به کوه لباسهای باقی موندهی بکهیون روی زمین نگاه میکرد، پرسید. کمد اتاقش خالی خالی بود و فقط چندتا گیرهی لباس کف کمد افتادهبود.
+لازمه یول.
نمیفهمید داره چی میگه با این حال جواب درستی به سئوال چانیول داد. چانیول چیزی نگفت و تیشرت دیگهای رو برداشت و مشغول تا زدنش شد. چمدون سایز کوچیکی گوشهی اتاق بود که بکهیون خودش یه سری از وسایلش رو توش چیدهبود.
-توی اون چیه؟
یول موقع بستن چمدون اونجا نبود. وقتی به خونه برگشت بکهیون رو دید که خیره به دوتا چمدون باز جلوش توی افکارش غرق شده و یک تیشرت رو توی دستش گرفته. ازش خواست بقیه لباسها رو به اون بسپاره و وقتی به تیشرت سفیدی که سرشونههاش توی مشتهای بکهیون چروک شدهبود نگاه کرد، فهمید افکار اون مرد چندان آروم نبوده.
بکهیون دستش رو خم کرد و زیر سرش برد. با اینکه بالشت زیر سرش خیلی نرم بود، نیاز داشت یک چیز سفت رو پشت سرش حس کنه. حس میکرد سوراخی پشت سرشه و اگه اینکار رو نکنه همه چیز از توی سرش فرار میکنه و به گوشهای یول میرسه.
+اون چمدون برای توئه.
نگاه چانیول دوباره روی چمدون چرخید. کوچیکتر از اندازهی قبلیش شده بود.
+بکهیونی که تو دوست داری توی اون چمدونه یول. وقتی رفتیم فرودگاه لطفا اون رو تو بیار. حس میکنم خیلی سنگینتر از اونیه که بتونم حتی روی زمین بکشمش.
نگاه سنگینش رو از اون چمدونی که هر لحظه کوچیکتر میشد گرفت و به دوتا چمدون بزرگ رو به روش داد. حتی خودش هم نمیتونست اون دوتا رو بلند کنه.
+میخواستم برم و یه شیشه عطر بخرم. عطر خودم فقط کمی ته شیشهاش باقی مونده که اون هم میترسم توی جا به جایی بریزه. شنیدم توی فرودگاهها خیلی حواسشون به چمدونها نیست. کاش اونجایی که میریم یه عطر فروشی خوب داشته باشه.
-ازم نپرسیدی کجا میخوایم بریم.
بکهیون روی پهلو چرخید و لبخندش رو نشون یول داد.
+مگه اهمیتی داره؟ قراره کنار تو باشم.
بکهیون نبود. بکهیونی که توی لنز دوربین اسحلهش جا گرفت و از یادش برد چطوری باید ماشه رو فشار بده نبود. بکهیونی که با کافشنپفی زرد رنگش زیر دونههای برف غمهاش رو له میکرد، نبود. بکهیونی که سوار ماشینش شد و همراهش به یه آپارتمان متروکه رفت نبود. بکهیونی که جورابهای رنگیش رو جا گذاشت، نبود. نبودن بکهیون در حالی که رو به روش، روی تخت دراز کشیدهبود، میترسوندش. اضطراب تمام سالهای زندگیش رو که بیپروا ماشه رو میکشید، یک دفعه شبیه یه سنگ بزرگ تیز که پشت کمرش کوبیدهمیشد، حس میکرد.
ŞİMDİ OKUDUĞUN
◤LAURENT◥
Hayran Kurgu◐Name ↬Laurent ◑Couple↬ Chanbaek▴Kaisoo ◐Gener↬Drama▴Angst▴Smut ◑Summery↬ کی فکرش رو میکرد تو یه شب برفی وقتی دستور ترور کانگ هانیو از طرف گروهک Homeless Foster صادر شده، مامور منتخب رده A سازمان هدف رو گم کنه و دوربین اسلحهی مرگبارش قدمهای یه پر...