▾پارت شانزده▾

657 230 261
                                    

›‹ادامه‌ی فلش بک به پنج سال قبل ›‹

-بکی، نمایش جدیدت کی شروع میشه؟

بک قاشق رو به آرومی کنار ظرفش گذاشت و لقمه‌اش رو قورت داد.

+یکم می‌خوام استراحت کنم. دلم می‌خواد یه آلبوم جدید بدم. توی تمرینات هستم ولی بیشتر نظرمه که تمرکزم رو بذارم روی موسیقی. تا تموم شدن تعمیرات سالن فعلا هنوز زمان قطعی اجرا هم مشخص نیست.

جواب مادرش رو با آرامش داد. نامزد هانیو یه پیراهن قرمز پوشیده بود. هانیو قرمز خیلی دوست داشت. داییش کمی از شرابش رو مزه کرد:

-کار درستی می‌کنی بک. نمایش‌های پشت سر هم به بدنت آسیب میزنه. هانیو برات بهترین‌ها رو پیدا میکنه تا یه آلبوم فوق‌العاده منتشر کنی.

+ممنون دایی‌جان. فکر کنم دیگه تنهایی از پسش برمیام. هانیو به اندازه‌ی کافی سرش شلوغ هست. ترجیح میدم این تایم رو برای همسر عزیزش بذاره.

صندلیش درست روبه‌روی هانیو بود. دکمه‌ی اول پیراهنش رو باز کرد. و کمی پارچه‌اش رو کنار زد تا کبودی‌های دور گردنش که رد بوسه‌های چان بود و حالا

کمی محو شده‌بود، مشخص باشه. از گوشه‌ی چشم اخم‌های پسر‌عمه‌اش رو که در هم گره خورده‌بودند، دید. چان توی ماشین پشت در خونه‌ی پدرش منتطرش بود که زودتر این مهمونی رو تموم کنه.

ظرف غذاش هنوز نیم خورده بود که از جاش بلند شد.

-کجا بک؟

مادرش با اخم‌های درهمی بهش گفت.

+غذام تموم شده.

از میز فاصله گرفت. بین پدر و مادرش نگاهی عجیبی رد و بدل شد. با دور شدنش خانم بیون از همسرش پرسید:

-چیزی راجع به آلبوم به تو گفته بود؟

آقای بیون اخم‌هاش رو توی کشید. دوست نداشت جلوی جمع اعلام کنه از تصمیمات پسرش بی اطلاعه و همسرش اصلا زمان مناسبی رو برای پرسیدن سئوالش انتخاب نکرده بود. قبل از اونکه حرفی بزنه هانیو سر صحبت رو باز کرد.

-می‌دونید وقتایی که خیلی خسته میشه اینطوری اعتراضش رو نشون میده. گاهی خیلی بهش سخت میگیری عمه. یکم دستات رو از دورش باز کن که بتونه تکون بخوره اون یه بچه نیست.

زن اخم‌هاش رو توی هم کشید.

-یه دفعه‌ای داره خیلی عجیب میشه. بک رو که می‌شناسی. شبیه آبشار یه دفعه فرو میریزه. گاهی خیلی مطیع رفتار میکنه و گاهی سرکش میشه.

هانیو به خنده افتاد.

-عمه این سرکشی نیست. این نق زدنه. شما هنوز اون بچه رو نشناختی؟

از پشت میز بلند شد.

-میرم برش گردونم سر میز.

دخترک به دور شدن نامزدش خیره شد. آهی کشید و دوباره نگاهش رو به کاسه سوپش داد و سعی کرد به چیزهای عجیبی که میبینه اهمیتی نده.

◤LAURENT◥Où les histoires vivent. Découvrez maintenant