پنج سال پیش
خیره به چمدانهایی که روی نوار در حرکت بودند توی افکار در هم و بهم ریختهاش غرق بود. سفرشون تموم شده بود و به نظر میرسید قراره یه سری خاطرات فقط براش باقی بمونه. چطوری باید از یول خداحافظی میکرد و با چه عنوانی باید اون رو یه روزی به یاد میآورد؟!
درست لحظهای که توی هواپیما نشسته بود و آمادهی برگشت شدهبودند دیگه لبخند زدن براش سخت شده بود. اون نمیخواست یه پرنده باشه، اونقدر توی آسمون بالا بره که کسی از روی زمین نتونه نگاهش کنه. اون پرواز رو تا ارتفاعی دوست داشت که بتونه نگاه خیره کسی که دوستش داره رو ببینه.
یول با چمدانهاشون به سمتش اومد. بک لبهای خشکیدهاش رو برای طرح یک لبخند از هم فاصله داد. دستهی چمدانش رو گرفت و هر دو به سمت خروجی فرودگاه رفتند. بک گلویی صاف کرد و از گوشهی چشم نیمنگاهی به یول انداخت.
-حالا کجا میخوای بری؟
+خونهی تو. یکم خستهام شاید دوش بگیرم و بعدش اگه توی تختت راهم ندی روی کاناپه یه چرت بزنم و برای شام و البته که به عنوان تشکر، برات غذا درست کنم.
بک احساس دلگرمی میکرد. این که اون مرد یک دفعه بخواد باهاش خداحافظی کنه علاوه بر این که غمگینش میکرد، حسی بدی رو هم بهش میداد. اون تو یه رابطهی -هرچند نصفه نیمه- بود. اگه میخواست از هانیو جدا بشه، میتونست از یول محافظت کنه؟
یول در تاکسی رو براش باز کرد و بک بیحواس توی ماشین نشست. دو سال پیش که خیلی جدی از هانیو جدا شده بود، اتفاقی تو یه کافه یکی از ارشدهای دانشگاهش رو ملاقات کرده بود. چانگسوب پسر فوقالعادهای بود. یه کارگاه نجاری کوچیک داشت و تو خونهی ویلاییش گل پرورش میداد. ملاقاتهای اونها خیلی طولانی نشد. یک ماه از باهم بودنشون میگذشت و بک میخواست به رابطه با چانگسوب جواب مثبت بده و خیلی جدیتر بهش فکر کنه. باهاش تماس گرفت تا به خونهاش دعوتش کنه ولی غریبهای تلفنش رو جواب داد و ازش خواست به بیمارستان بره. کارگاه نجاری چانگسوب آتیش گرفته بود. به جز کمی نفس تنگی و چندتا سوختگی ساده اتفاق بدتری نیفتادهبود.
وقتی توی اون راهروی باریک و شلوغ روی زمین نشستهبود و به خاطر شدت بوی الکل سر درد بدی داشت سراغش میاومد، هانیو رو دید. با لبخند عجیبی که روی صورتش بود و جملهای شنید که بک رو کمی میترسوند.
بکهیون من دوستت دارم.
نه به چانگسوبی که هنوز روی تخت بود فکری کرد و نه به قلب خودش که هزار بار به خاطر هانیو شکسته بود. فقط از جاش بلند شد و با بغضی که قلبش رو سنگینتر از همیشه میکرد دست هانیو رو گرفت و از بیمارستان بیرون زد.
+بک؟!
با صدای گرم چان از خاطرات یخ زدهاش فاصله گرفت. نگاه سردرگمش رو توی صورت چان چرخوند و با دیدن ساختمان آپارتمانش لبخند بیهدفی زد:
ESTÁS LEYENDO
◤LAURENT◥
Fanfic◐Name ↬Laurent ◑Couple↬ Chanbaek▴Kaisoo ◐Gener↬Drama▴Angst▴Smut ◑Summery↬ کی فکرش رو میکرد تو یه شب برفی وقتی دستور ترور کانگ هانیو از طرف گروهک Homeless Foster صادر شده، مامور منتخب رده A سازمان هدف رو گم کنه و دوربین اسلحهی مرگبارش قدمهای یه پر...