▾پارت چهل▾

602 127 117
                                    

یک سال بعد

ماشین رو به روی در متوقف شد. یونهی زودتر کمربندش رو باز کرد و خودش رو از فاصله‌ی بین دو صندلی جلو کشید و گونه‌ی چونهی رو بوسید.

-ممنونم.

+قابلی نداشت دختر خوب.

با باز شدن در عقب نگاه افراد توی ماشین به جونمیون افتاد. یونهی سریع بغل عموش پرید. جونمیون صورت دخترک رو غرق بوسه می‌کرد و صدای خنده‌های بلند یونهی به خاطر توجه عموش بلند شده‌بود. سعی می‌کرد صورتش رو بین موهای بلندش مخفی کنه تا از اون بوسه‌های پشت سر هم نجات پیدا کنه ولی جونمیون با علاقه اون تارهای موج‌دار مشکی رو می‌بوسید و عطر دخترکش رو نفس می‌کشید.

جونگده نگاهی به زن کنارش انداخت. چهره‌ش آرامش خاصی داشت. می‌تونست مدت‌ها نگاهش کنه بدون اینکه حرفی بزنه ولی قلبش کاملا سبک بشه. لبش رو تر کرد و با کمی خجالت گفت:

-بابت امروز ممنون.

+نیازی نیست تشکر کنی. یونهی برای منم عزیزه و نگرانشم.

تقریبا شش ماهی می‌شد که یونهی جلسات روان درمانی رو شروع کرده‌بود و هر بار هم چونهی اون‌ها رو همراهی می‌کرد. بین اون و چونهی همه چیز یه مقدار عجیب شده‌بود. خب حداقل از نظر جونگده اینطوری بود. گاهی با هم بیرون می‌رفتند... یعنی دو نفری! حداقل یک وعده غذایی رو کنار هم می‌خوردند و یورام چند وقت پیش که جونگده برای یه سمینار سه روزه به آلمان رفته‌بود، پیش چونهی بود. گاهی ...خب فقط گاهی بوسه‌های کوتاهی هم اتفاق می‌افتاد ولی خب جونگده هنوز چیز رسمی‌ای رو مشخص نکرده‌بود و به نظر می‌رسید چونهی هم مشکلی با این موضوع نداشته باشه. یعنی خب به نظر می‌رسید که مشکلی نداره. هر چند جونگده از این بابت کمی عذاب وجدان داشت. اون دختر مدت زیادی همراهش بود و حقش یه درخواست درست و حسابی بود ... نه اینکه با سکوت کردن و بدون هیچ نوری که مسیری رو روشن کنه اون رو دنبال خودش بکشه. راستش جونگده کمی می‌ترسید. از اینکه از پس این مسئولیت برنیاد و از اینکه چونهی رو اسیر زندگی خودش بکنه. بچه‌هاش هنوز کوچیک بودند و اینکه از چونهی بخواد مسئولیت همسر بودن و مادر بودن رو هم‌زمان قبول کنه یکم... یکم حس می‌کرد زیادیه. جونگده نمی‌دونست احساسات توی قلبش دقیقا چیه... عشق یا دوست داشتن؟ هر چیزی که بود... جونگده نسبت به چونهی احساس مسئولیت، تعهد و ... دلتنگی داشت.

تو برای من عزیزی...

وقتی فکر می‌کردم غرق شدم...

تو رو تو اعماق دریا پیدا کردم...

مروارید من...

از صدفت بیرون اومدی و قلب من رو پر کردی...

جونگده لبخندی زد و در ماشین رو باز کرد. قبل از اونکه بتونه در رو کامل باز کنه جونمیون در رو نگه داشت و گفت:

◤LAURENT◥Where stories live. Discover now