▾پارت سی و هفت▾

487 131 172
                                    

یونهی عادت داشت وقتی از خونه بیرون می‌رفت یه کوله از کتاب‌های مورد علاقه‌ش که دو-سه‌تا کتاب نخونده هم بینشون بود، همراه خودش می‌برد. از خونه بیرون رفتن شامل رفتن با عمو جونمیون به بستنی‌فروشی موردعلاقه‌ش هم می‌شد. اما اینبار به جای خوندن یکی از اون کتاب‌ها گوشی قدیمی پدرش رو دست گرفته بود و با ابروهای درهم به صفحه‌ش خیره‌بود. تا چند روز پیش تلفنش خیلی خوب کار می‌کرد ولی از هفته‌ی قبل خیلی عجیب شده بود. معلم جدید کلاس نقاشی‌ش یه بازی جدید روی گوشیش داشت که یونهی خیلی از اون خوشش اومده بود و از معلمش خواست تا روی گوشی اون هم نصب بکنه. ولی مثل اینکه گوشیش برای باز کردن اون بازی زیادی قدیمی بود. به باباش چیزی در این مورد نگفت چون نگران بود به خاطر اینکه درست نتونسته از وسایلش مراقبت کنه سرزنش بشه، هرچند که جونگده همچین آدمی نبود ولی خب بچه‌ها همیشه در این مورد نگرانی‌هایی داشتند.

-هی تو می‌دونی گوشی برای سن تو مناسب نیست؟

یونهی سرش رو بالا آورد و از توی آینه به چشم‌های عموش نگاه کرد.

+مناسبه... همه گوشی‌های جدید دارن ولی مال من قدیمیه. خجالت می‌کشم با خودم مدرسه ببرمش. اون‌ها فکر می‌کنند من دروغ میگم که بابام یه آزمایشگاه داره و عموم وزیره و اون یکی عموم هم یه شغلی داره که خیلی پول درمیاره.

-من وزیر نیستم.

+خب داری تلاش می‌کنی بشی دیگه... خیلی هم دروغ نگفتم.

جونمیون خنده‌ای کرد و از آینه‌ی کناری نگاهی به ماشینی که پشت سرشون می‌اومد، انداخت. نمی‌دونست چرا کل اعضای خانواده‌ش اینقدر با داشتن محافظ مخالفت می‌کردند. تقریبا تمام خانواده‌های سرشناس یه تیم امنیتی قوی داشتند و بقیه‌ی اعضای خانواده هم احتیاط می‌کردند. یونهی هم می‌گفت از اون آدم‌ها خوشش نمیاد... مثل دیوانه‌سازها به نظر می‌رسند. جونمیون بارها به جی گفته‌بود هری‌پاتر برای سن یونهی مناسب نیست ولی گویا پسرش اصلا نمی‌خواست به این موضوع توجهی نشون بده. خیالش که از فاصله‌ی مناسب تیم امنیتی راحت شد حواسش رو جمع برادرزاده‌ش کرد.

-یونهی، جی و لی نمی‌تونند دوست‌های تو باشند. تو باید با دختر بچه‌های هم‌سن خودت دوست بشی.

یونهی کلافه از خرابی گوشی‌ای که حتی یک بازی رو هم به سختی باز می‌کرد، اون رو کنارش انداخت و کمربندش رو باز کرد. خودش رو روی صندلی جلو کشید و سرش رو کمی کج کرد تا بتوونه نیم‌رخ عموش رو ببینه.

+عمو... دوست شدن با بقیه سخته. اون‌ها خیلی کتاب خوندن دوست ندارن و کارتون‌های تکراری می‌بینن. از رنگ‌آمیزی خوششون نمیاد و دوست ندارن کلی برچسب طرح برگ داشته باشند. تازه به من هم میگن نویسندگی شغل مسخره‌ایه. یکی از بچه‌های کلاس‌مون حتی یه بار یکی از داستان‌هام رو پاره کرد.

◤LAURENT◥Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora