▾پارت پانزده▾

708 226 238
                                    

›‹ادامه‌ی فلش بک به پنج سال قبل ›‹

چانیول روی تخت خواب ‌بود. نگاهی به لاو مارک‌های روی گردنش انداخت. دوست داشته‌شدن شبیه یه عقده درست وسط قلبش نشسته‌بود. نمی‌دونست این مرضی که داره چیه! اینکه اینقدر نیازمند بود به عشق. به اینکه کسی اون رو بخواد، تمامش رو، تمامش رو برای قلب خودش بخواد. اون رو توی دستاش نگه داره و بک بتونه با لبخند بگه هی نگاه کنید اون چقدر عاشق منه!

دیوانه به نظر می‌رسید؟ گاهی از خودش میترسید. توی اینستاگرام، موقعی که روی صحنه اجرا داشت وقت‌هایی که مردم اون رو توی خیابون می‌دیدند و می‌شناختند از ابراز احساساتشون متنفر بود، حس می‌کرد اون‌ها لوران رو دوست دارند و به شدت کسی رو می‌خواست که بکهیون رو دوست داشته باشه.

با معروفیت بیشتر لوران بیشتر عصبی می‌شد! عصبی می‌شد چون نمی‌تونست بکهیون بودنش رو به یاد بیاره. وقتایی که چان، لوران صداش می‌کرد بی‌پروا تر بود حتی حس غرور بیشتری داشت.

هانیو همیشه بهش بکهیون می‌گفت و توی رابطه با هانیو اون یه مرد تو سری‌خور و دست و پا بسته بود. گاهی که چان لوران صداش می‌کرد یه شهوت عجیب زیر پوستش می‌دوید که اعتماد به نفسش رو بالا می‌برد، اون رو به یه شخص بهتر تبدیل می‌کرد و حتی گاهی باعث می‌شد چان رو کنترل کنه. اینکه چان اون وجهه لوران بودنش رو کامل نمی‌شناخت باعث می‌شد بک حس بدی از لوران بودنش پیش چان نداشته باشه. حتی انگار وقتی به یول می‌رسید خودش دست پشت کمر لوران می‌ذاشت و اون رو جلو هول می‌د‌‌اد.

با این حال فرقی نداشت لوران باشه یا بکهیون برای یه عشق خالصانه گاهی دلش می‌خواست سینه‌ی طرفش رو بشکافه و قلبش رو بیرون بکشه. البته که این افکار فقط از ذهنش گذر می‌کرد ولی همین گذر کوتاه جوری می‌ترسوندش که به سرعت ذهنش رو سمت چیز دیگه‌ای منحرف می‌کرد. پاهاش رو لبه‌ی صندلی چوبی گذاشت و توی خودش جمع کرد. نمی‌دونست کاملا برهنه روبه‌روی آینه چیکار میکنه. افکارش آشفته بود، ذهنش لحظه ای آروم نمی‌گرفت و به همه چیز فکر میکرد. همه چیزی که شامل هانیو هم می‌شد.

بکهیون داشت فکر می‌کرد یعنی الان داره اون هرزه رو حسابی میکنه و تمام عشق‌بازی‌هاشون رو فراموش کرده؟ با سر انگشت‌هاش ردی روی رون پاش کشید. هانیو عادت داشت هر وقت کنار هم فیلم می‌دیدند همینطوری رونش رو نوازش کنه. یه چیز سیاه توی دلش می‌خزید و بک نمی‌دونست چیه. گاهی اینطوری می‌شد. در حالی که به نظر می‌رسید کاملا توی کنار گذاشتن خانواده‌اش و هانیو مصممه، یک دفعه بکهیون درونش روی پنجه‌ی پا و یواشکی به سمتشون می‌رفت. اگه لوران نبود بک شاید چان رو رها می‌کرد و دوباره به اون دخمه‌ی تاریکی که توش بله قربان‌گوی دوست پسر و خانواده‌اش بود، برمی‌گشت.

باصدای تیک فندک نگاهش رو از توی آینه به پشت سرش داد. چان با موهای بهم ریخته کمی خودش رو روی تخت بالا کشیده‌بود و تکیه زده به تاج تخت با سیگار گوشه‌ی لبش بهش نگاه می‌کرد.

◤LAURENT◥Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang