▾پارت بیست▾

685 211 111
                                    

›‹ادامه‌ی فلش بک به پنج سال قبل ›‹

سر بک روی قفسه‌ی سینه‌اش سنگینی می‌کرد و باعث می‌شد ریه‌هاش به سختی پر از هوا بشه. همونطور در هم پیچیده، روی کاناپه بودند. با اینکه عضلات پشت گردنش به خاطر اینکه سرش رو مدت طولانی روی پشتی کاناپه گذاشته، گرفته بود اما تمایلی به تغییر این وضعیت نداشت.

حتی بخشنده‌ترین آدم‌های روی زمین هم گاهی خودخواه می‌شدند و بعضی خوبی‌ها رو برای خودشون می‌خواستند و چانیولی که کفه‌ی ترازوی خوبی‌هاش حتی اونقدری نبود که وزنی بگیره هم از این این قاعده مستثنا نبود.

برای اولین بار وقتی بکهیون خودش رو بهش داد، وقتی بکهیون ازش خواست براش یک قفس بسازه و اون رو طوری نگه داره که انگار متعلق به هیچ کس نیست، چان تصمیم گرفت به بک پرواز و آزادی رو یاد بده. رفتن توی آسمون و غرق شدن توی آبیش و زنده بیرون اومدن ازش رو یاد بده ولی هر روزی که دونه دونه میله‌های چوبی اون قفس رو میذاشت و پریدن‌های کوتاه پرنده‌ی عزیزش رو می‌دید با خودش فکر می‌کرد، چی می‌شد اگه اون پرنده یک روزی بلندتر بپره و اون رو با این قفس چوبی جا بگذاره؟ چان از یک جایی به بعد اون قفس رو برای خوشی‌های خودش ساخته بود نه مراقبت از بکهیون و شاید از همونجا بود که رابطه‌ی به اندازه‌ی کافی عجیب و غریبشون توی جریان بادی گیر افتاد که هر لحظه اون‌ها رو به یک سمتی می‌کشه.

بکهیون سر جاش تکونی خورد. بزاقی که از بین لب‌های نیمه بازش رو سینه‌ی برهنه چان ریخته بود و قسمتی از گونه‌ی خودش رو هم خیس کرده‌بود رو با کشیدن صورتش روی قفسه‌ی سینه‌ی چان تمیز کرد. به خاطر گرفتگی که توی کل تنش حس می‌کرد خیلی بدخلق نق زد:

- می‌مردی من رو ببری توی تختمون؟

+نمی‌دونم چرا هر وقت روی تختت می‌خوابیم مساحتش از کل سئول هم بیشتر میشه. باید کلی خودم رو بکشم جلو تا بتونم بغل بگیرمت.

بکهیون کمی خودش رو بالا کشید و کف دستش رو روی خیسی تن چان کشید.

-چرا اینجوری باهام حرف میزنی؟

چان دست بک رو که باز هم روی تنش کشیده می‌شد تا مطمئن بشه اثری از بزاقش باقی نمونده رو گرفت و پرسید:

+چطوری؟

-همینطوری دیگه. این مدلی که اصلا به مکالمات روزمره نمی‌خوره. اینطوری که انگاری یه قصه‌ست. یه طوری که انگاری بقیه مردم قراره یه روزی حرفات رو بخوونند و می‌خوای بهشون بگی یه جوری دوستم داشتی که فقط می‌شد ازش قصه نوشت.

چانیول لبخند کم رنگی زد. چی باید به بک می‌گفت؟ اینکه چون واست یه قصه نوشتم؟؟ چون این همه‌ی من نیست و من فقط با اونقدری از خودم کنارتم که تو ازم نترسی و این واقعیت نصفه نیمه هم‌چنان ادامه پیدا کنه؟

◤LAURENT◥Where stories live. Discover now