Part 7

436 50 5
                                    

هری سر میز تنها نشسته بود و از رون و هرماینی دور بود. اسکای کنارش نشست
اس: تا آخر عمرت نمیتونی باهاشون حرف نزنی
همینطور که سرش پایین بود و غذا میخورد به هری گفت
ه: من مثل احمقا همه چیمو بهشون میگم و اونا مسئله به این مهمی رو ازم پنهان میکنن
اس: کام عان، توام رازای خودتو داری پاتر
ه:اوه جدی؟ و اون چیه؟
اس: نمی‌دونم ،همه ی آدم مخوف درونشون دارن
ه: اسکای بعضی اوقات واقعا سخته فهمیدنت
اس: خوبه، احساسمون به هم متقابله
از جاش بلند شد
ه: منظوری نداشتم
اس: اونقدر اهمیت نمیدم که برام مهم باشه منظوری داشتی یا نه
اسکای به سمت دیگه ی میز رفت و روبه روی هرماینی و رون نشست
اس: بدجوری ازتون دلخوره
هرما: حق داره، چطور کارتون به اتاق ضروریات رسید؟
اس: فقط میخاستیم درس بخونیم
هرما: هوف، نمیخام رابطم با هری اینقدر مسخره خراب شه
رون: اوه ممنون ، بهم مسخره نگفته بودی که گفتی
هرما: رون خواهش میکنم، الان مشکلات مهم تری داریم
رون: چرا همیشه همه چیز و همه کس از ما مهم تره ؟
اس: رون درست میگه ، شما دوتا برای هم ساخته شدین و باید جبهه‌ت رو مشخص کنی. شاید هری نخاد تو و رون باهم باشین و تو چیکار میکنی؟ بیخیال این جنتلمن میشی؟
رون: اوه تنکس، واقعا دوست دارم جوابتو بدونم
هرما: اما
اس: هرماینی گرینجر تو واقعا این مردو دوست داری یا نه؟
هرما: معلومه که دوسش دارم ، رون یه جورایی، یه جورایی... نیمه گمشدمه
جمله آخرو آروم و خجالت زده گفت
اس: پس بیخیال، هری یا باید درک کنه یا لیاقت دوستی تورو نداره
هرما: اما اون واقعا تنهاست
اس: یکبارم ک شده به خودت و زندگیت اهمیت بده و دست از تلاش برای دیگران بردار‌
رون: تازه داره ازین دختر خوشم میاد.
رون گفت و از لیوان شیرش خورد.
هرما: پس یعنی این منطقیه که ما به سمتش نریم؟
اس: صد در صد ، به خودت و رابطت فکر کن
هرما: شاید حق با توعه
هرماینی خودشو به رون تکیه داد و اسکای لبخند زد و از کنارشان بلند شد.
اس: ۱۰ دقیقه دیگه کلاس پیشگویی دارم بعدا میبینمتون
با سرعت از پیش اونا رفت و وارد کلاسش شد . داشت وسایلش رو میچید که هری کنارش نشست
ه: اسکای باید حرف بزنیم.
اس: راجبه؟
ه: حس میکنم یه جورایی یه حسی باعث میشه ما ارتباط خوبی نداشته باشیم، میخام بگم متاسفم اگر از سمت من باشه میخام تموم شه و باهم دوست باشیم
اس: امیدوارم نبود دوستات بهت فشار نیاورده باشه که اینجا کنار من بشینی و راجب دوستی باهام حرف بزنی
ه: چرا همچین فکری میکنی؟
اس: به خودت نگاه کن پاتر، تو پسر برگزیده ای، تو پسری هستی که میتونی به موقعیتت ببالی و تو هر اکیپی بخای بری، ما در مقابل تو فقط زیادی معمولی ایم
ه: اینطور نیست من هیچوقت پز موقعیتم‌رو‌ ندادم
اس: اوه جدی ثابتش کن
پرفسور ترلانی وارد شد و شروع به درس دادن کرد و بحث اسکای و هری ناتموم موند
اس: میخای بهت اثباتش کنم؟
خیلی آروم زمزمه کرد و دستش رو بالا گرفت
اس: پرفسور میتونم از سرویس استفاده کنم؟
پر: عزیزم صبر کن تا کلاس تموم شه
اس: باشه معذرت میخام
رو به هری کرد و نیشخند زد
اس: کافیه همین سوالو چند دقیقه دیگه ازش بپرسی تا همه چیز برات روشن شه
هری سرشو تکون داد و بعد ده دقیقه دستشو بالا گرفت
ه: پرفسور من نیاز دارم که از کلاس خارج شم
پر: مستر پاتر؟ اتفاقی افتاده؟
ه: یه مسئله شخصیه
پر: باشه برو زود برگرد
هری شوک زده به اسکای نگاه کرد و اون با پوزخند سرشو تکون داد. هری از کلاس خارج شد و تو راهرو قدم میزد
ه: من فقط یه موجود تنهام که انگار تقدیرش اینکه تنها بمونه. شاید باید ولدمورت همون اولش از شرم خلاص میشد
رون: صدای چسناله به گوشم میرسه
ه: اینجا چیکار میکنی؟
رون: میخاستم باهات حرف بزنم
ه: فاینالی، ممنون که منو محرم رازت میدونی رفیق
هری تیکه انداخت و رون جلو تر از اون ایستاد و باعث شد هری هم بایسته
رون: ببین منم عاشق این مکالمه نیستم اما هرماینی مجبورم کرده پس
ه: اوه پس درواقع به خواست خودت هم اینجا نیستی
رون: بس کن مرد، من اومدم مشکلتو حل کنم
ه: مشکل ازینجایی شروع میشه که فکر میکنی مشکل منم، به عقب نگاه کن رون ، شاید مشکلو پیدا کردی
به شونه رون زد و از کنارش رد شد و به سمت برج نجوم رفت. هری اصولا با تنهایی مشکلی نداره چون کل زندگیش تنها بوده اما بعد از ۶ سال واقعا براش سخت بود تا از دوستاش جدا بشه و مدام به این فکر میکرد که دلیل این جدایی خیلی بچگانه و مسخرست و اصلا چیشد که دوستاش اونو رها کردن؟ مدام تو سرش با آدمای مختلف میجنگید و سناریو های مختلف رو امتحان میکرد تا این کمدی مسخره که مثل یه کابوس بهش رخنه کرده رو بفهمه. اینقدر تو فکر بود که متوجه نشد هوا تاریک شده و به هیچکدوم از کلاساش نرفته
درا: هری؟
ه: هی، ساعت ۱۰ شد؟
درا: کل روز کجا بودی؟ هاگوارتزو زیرو رو کردم
ه: فقط به یکم تنهایی نیاز داشتم
درا: مسئله رون و هرماینی ان؟
هری سرشو پایین انداخت و دراکو که متوجه ناراحتیش شد کنارش نشست
درا: میتونی باهام حرف بزنی هری
ه: حس میکنم کل دنیا طردم کرده
درا: هوم... به هرروز زندگی دراکو مالفوی خوش آمدی
ه: چطور میتونی تحمل کنی ؟ این اذیتت نمیکنه که همه ازت متنفرن؟
درا: البته لازم به ذکره که مرز باریکی بین عشق و تنفره و اکثر آدمایی ک ازم متنفرن به نحوی عاشقمن
ه: لوس نشو ، سوالم کاملا جدی بود
درا: به فرض مثال حرف تو درسته و همه از من متنفرن، نکته مثبتش اینکه در مقابل کسی مسئول نیستم، هیچکس از من انتظار خوبی نداره و متقابلا منم از کسی انتظاری ندارم، اینطوری میتونم زنده بمونم و زندگی هیچکسم با ایجاد توقع بیجا خراب نکنم
ه:باورم نمیشه که اینقدر باهاش راحت کنار میای
دراکو خودشو به دیوار تکیه داد و چند لحظه سکوت کرد
درا: بعضی اوقات مجبوری لاو ، با اینحال من تورو دارم و تو منو و همین کافیه 
هری لبخند زد و خودشو تو بغل دراکو جا داد و سرشو رو سینش گذاشت.
ه: تو همه بدبختی‌هایی که دارم وجود تو بهم ارامش میده
درا: من همیشه هستم بیب، هر وقت دلت از همه شکست بیا پیش خودم
ه: میخام یه چیزی بگم مالفوی
دراکو صاف نشست و منتظر حرف هری موند
ه: حس میکنم، حس میکنم عاشقت شدم
درا: منم همین حسو دارم هری. بیشتر از هرچیزی تو این دنیا دوست دارم
ه: لطفا، بهم قول بده. قول بده هیچوقت تنهام نمیزاری
درا: قول میدم هری، مگر اینکه مرگ جدامون کنه
لباشو روی لبای هری گذاشت و اون نرم جوابشو داد

دراری خونم افتاده بود هقققق

Darkest Where stories live. Discover now