هرماینی به هری پیام داد
Her:
کی میرسین؟ما آماده ایم
گوشی رو تو جیبش گذاشت و رو به نارسیسا لبخند زد.
ن: اوضاع بچه ها چطوره!؟
هرما: خوبن، الان تازه یک هفتشونه
ن: پریروز که دراکو بهم گفت خیلی خوشحال شدم.
هرما: ممنون
نارسیسا کنار هرماینی نشست و دستشو رو شکمش گذاشت
ن: باید مواظبشون باشی. وقتی دراکو رو حامله بودم فکر میکردم یه دختره. لوسیوس دوست نداشت که پسر باشه اون همیشه یه دختر میخواست و از ترس نمیزاشت جنسیتش رو بفهمیم . وقتی دراکو به دنیا اومد خیلی خورد تو ذوقش
هرما: اوه، متاسفم
ن: وقتی دراکو رو تو بقلم گرفتم فهمیدم که باید همه کار کنم تا خوشبختش کنم. وقتی کوچولوهاتو بقل کنی متوجه چیزی که میگم میشی . اسمی براشون انتخاب کردی؟
هرما: یه چیزایی تو ذهنم دارم اما چون هنوز با رون مطرح نکردم ترجیح میدم نگم
ن: درکت میکنم. جوونی و عاشق. کاش در جایگاه تو بودم
نارسیسا با ناراحتی از جاش بلند شد و به سمت میزش رفت
هرما: میتونم ...یه سوال شخصی بپرسم؟
ن: حتما عزیزم
هرما: وقتی بچه تر بودیم همیشه راجب عشقتون به مستر مالفوی میشنیدم. اما چیزی که میبینم خیلی با عاشق بودن متفاوته. حسم درسته؟
ن: بزار یه حقیقتی رو بهت بگم هرماینی عزیزم
نارسیسا دوباره رو به روی هرماینی نشست و دستاشو گرفت.
ن: هیچ عشق و علاقه ای تا ابد نیست. تنها عشق حقیقی عشق مادر به فرزنده. من وقتی با لوسیوس ازدواج میکردم ۱۷ سالم بود و فکر میکردم اون میتونه زخمای منو درمان کنه اما...اون خودش یه زخم جدید بود
هرما: واقعا متاسفم
ن: من ۱۷ سالم بود و اون ۲۷...ما هیچیمون شبیه هم نبود و فقط بخاطر خانواده هامون باهم ازدواج کردیم. پدر من یک آدم دیکتاتور بود که فقط هم آدمای مثل خودش رو قبول داشت پس میتونی حدس بزنی لوسیوس در سرتا سر زندگیمون چه موجود غیر قابل تحملی بوده
هرما: پس چرا باهاش موندین؟
ن: بخاطر دراکو...هرچقدر من ازش متنفر باشم حق ندارم پدرشو ازش بگیرم.
هرما: عذر میخوام ولی...ولی
هرماینی نمیدونست چطور سوالش رو مطرح کنه
ن: میخای بدونی اگر ازش متنفر بودم چرا دوباره باردار شدم؟
هرماینی سرشو با خجالت به مثبت تکون داد
ن: بعضی چیزا انتخاب تو نیست و چیزیه که بهت تحمیل میشه. من وقتی دراکو رو به دنیا آوردم ۲۱ سالم بود اما اینقدر تا این سن جنگیده بودم که باردار نشم شبیه زنای پیر چروکیده شدم. امیدوارم اینو هیچوقت با رون تجربه نکنی
دستشو رو دست هرماینی کشید و با حسرت بهش نگاه کرد . در اتاق باز شد و هری و دراکو وارد شدن
ه: معذرت میخام راه واقعا شلوغ بود زندگی بین ماگلا واقعا سخته
ن: خوشحالم میبینمتون دلم براتون خیلی خیلی تنگ شده بود.
نارسیسا هری و دراکو رو در آغوش کشید و بوسید و ازشون پذیرایی کرد.
هرما: خیلی خب، دوست دارید ظاهرش چه شکلی باشه
ه: انتخاب با توعه عزیزم
هری به دراکو گفت و لبخند زد . دراکو جوابشو با یک لبخند دندون نما داد و رو به هرماینی ادامه داد
د: میخام موهاش و پوستش به من بره اما...اما
لبخند رو لبای هرماینی خشکید و با چهره در هم رفته گفت
هرما: اما چشماش به هری
د: دقیقا، از کجا میدونستی چی میخوام بگم؟
هرما: فقط حدس زدم
ن: اسم نوه عزیزم چیه؟
نارسیسا با مهربونی پرسید و هری با خوشرویی جواب داد
ه: اسکورپیوس . ما تو نوامبر هستیم و نماد این ماه عقربه پس اسکورپیوس اسم مناسبیه
ن: واقعا قشنگه، دوست دارم سریعتر تو بقلم بگیرمش
هرماینی لبخند مصنوعی زد و ادامه داد
هرما: پس موهای بلوند پوست سفید و چشمای سبز ، درسته؟
د: درسته
هرما: هروقت آماده باشی شروع میکنیم
هرماینی رو به نارسیسا گفت و باهم وارد اتاق شدن . چند ساعتی مشغول بودن. هری مسیر اتاق رو قدم میزد و ناخوناشو میجوید
د: عزیزم داری مغزمو سوراخ میکنی لطفا بشین
ه: نباید تا الان تموم میشد؟ نزدیک ۶ ساعته تو اتاقن
د: اگر چیزی بشه بهمون میگن
صدای گریه نوزاد تو ساختمون پیچید و دراکو و هری رو میخکوب کرد.
ه: این صدای بچمونه
هری درحالی که بغض کرده بود گفت و دراکو بقلش کرد.
د: ما یه خانواده شدیم
دراکو خوشحال بود و اشک تو چشماش حلقه زده بود
YOU ARE READING
Darkest
Fanfictionخلاصه: هری و دراکو در بُعدی از زمان با اتفاقات بدی مواجه خواهند شد و تنها سفر در زمان و اصلاح بُعد زمانی میتونه عشقه اونارو حفظ کنه. وضعیت فصل یک : به اتمام رسیده✔️ وضعیت فصل دوم : درحال آپ 🔜 شیپه فف دراریه و دراکو تاپه. ❌ اسمات و روابط عاشقانه دار...