Part 32

251 35 2
                                    

هرماینی پیش هری نشست که با جدیت دست دراکو که رو تخت بیهوشه رو گرفته
هرما: باید بخابی هری.
ه: اون ۱۲ ساعته که خوابیده و من نمیخام تو این غم تنهاش بزارم
هرما: هری بعضی اوقات وقتی بیش از اندازه غمگین میشیم بدنمون خود به خود رو حالت خواب میمونه ، اون صداهارو میشنوه ، احساس لامسه داره اما نمیخواد که بیدار شه، میتونه اما نمیخواد
ه: من باید چیکار کنم؟
هرما: باید اجازه بدی با غمش کنار بیاد اون مادرشو از دست داده و به زودی دخترش هم از دست میده ، اون این شکلی شده چون تحمل اینو نداره که اسکای هم از دست بده و میدونه وقتی بیدار شه این اتفاق افتاده پس مغزش بهش دستور میده که به خواب ادامه بده
ه: چقدر وقت مونده تا رفتن اسکای؟
هرما: کمتر از چند ساعت. با ورود به روز بعدی اسکای و آنابل از بین میرن، اگر این اتفاق نیوفته یعنی نارسیسا به حرفمون گوش نداده و به لرد پیشنهاد ساخت آنابل رو داده
ه: نمیدونم باید آرزو کنم کدومش حقیقت داشته باشه. از طرفی جون کسی که عاشقشم در خوشبینانه ترین حالتم در خطره و از طرفی دخترمون ...ما اونو از دست میدیم.
اس: آدما از پیش هم می‌رن ولی از قلب هم نه
اسکای تو چارچوب در ایستاده بود و گفت.
ه: هی...اینجایی
اسکای به سمت هری و هرماینی اومد و دستشو پشت هری گذاشت
اس: میخاستم قبل از مرگم باهم خدافظی کنیم
هری غمگین از جاش بلند شد و اسکای با لبخند گشادش بهش نگاه کرد
اس: بعضی زخما وجود ادمو خراش میدن
با دستش به زخم چشمش اشاره کرد و هری سرشو پایین انداخت. اسکای دستشو رو قلب هری گذاشت و ادامه داد
اس: اما اونی که قلبتو میخراشه دیگه درست نمیشه ، تو زخمای عمیقی به من زدی اما با عشقی که به پدرم داری همشو جبران کردی.
ه: من متاسفم اسکای، تمام زندگیت بخاطر من پر از ترس و درد بود
اسکای سرشو به منفی تکون داد و شونه های هری رو گرفت
اس: من قبل از دیدنت به عشق باور نداشتم، اما عشق همین شب بیداری های تو کناره پدرمه، عشق همین دوست دارم هاییه که بی الایش و پاکه و تو به پدرم میگی. من با تو عشقو تجربه کردم بابا و تنها چیزی که ازت میخوام اینکه مواظب دراکو باشی
ه: هیچوقت فراموشت نمیکنم اسکای
هری اسکای رو بغل کرد و اسکای دم گوشش زمزمه کرد
اس: اما فراموشم میکنی
ه: چی؟
اس: وقتی نارسیسا بُعد زمانی رو اصلاح کنه من و آنابل از خاطر همه پاک میشیم چون انگار اصلا از اول وجود نداشتیم
ه: اما... هرماینی؟؟؟ این حرف درسته؟؟
هرما: درسته هری... من و اسکای راجبش صحبت کردیم
اس: هی هری، اشکال نداره ، شاید اینطوری برای همه بهتره.
ه: اما... تو لایق یه یادبود خوب هستی
اس: نگران نباش ، من همیشه ته ته وجودت تو قلبت هستم، فقط دیگه منو به یاد نمیاری
دراکو کمی تو تخت جا به جا شد و توجه هارو به خودش جلب کرد. اسکای جلو رفت و گونه دراکو رو بوسید
اس: دوست دارم بابا
رو صورت دراکو که غرق خواب بود دست کشید و لبخند زد و رو به هری و هرماینی گفت
اس: باید برم پیش آنابل
هرما: اون تو اتاق من حبسه، رون اونجاست
اسکای سرشو تکون داد و خواست برای خداحافظی هرماینی رو بغل کنه اما آروم تو گوشش زمزمه کرد.
اس: از معجونی که بهت دادم خوردی؟
هرماینی آروم جواب داد : اره
اس: خوبه ، اینطوری حتی اگر از ذهن همه برم از ذهن تو نمیرم، حواست به نقشه باشه، باید همه چیز رو درست انجام بدی.
هرماینی: باشه
از بغل هم در اومدن و اسکای به سمت اتاق هرماینی میرفت تا با آنابل ملاقات کنه. نزدیکای صبح بود و زمان زیادی برای اونها نمونده بود.هرماینی داشت به این فکر میکرد که خوردن معجونی که اسکای بهش داده کار درستی بوده و اون مثل همیشه قراره همه رو نجات بده. طبق گفته های اسکای این معجون حافظه هرماینی رو حفظ میکنه و اون همه چیز رو با جزییات به یادمیاره در حالی که بقیه تمامی اتفاقات رو فراموش میکنن

اسکای وارد اتاق هرماینی شد و آنابل رو داخل حصار دید و رون که با چشمای گود افتاده بالا سرش واستاده.
ر:هی... چطور پیش رفت؟
اس: همه چیز طبق نقشه جلو رفت
آنابل که به حرفاشون گوش میداد هوفی کشید و چشماشو تو کاسه چرخوند
آ: باورم نمیشه که تمام نقشه هایی که باهم کشیدیمو خراب کردی
اس: این به نفع همست آنابل
آ : نه این فقط به نفع توعه چی به من میرسه؟
اسکای به رون نگاه کرد و ازش خواست از اتاق بره و اون همینکارو کرد . اسکای با یه حرکت دستش حصار دور آنابل رو برداشت
آ: آزاد کردنم از حصار تغییری تو اصل موضوع ایجاد نمیکنه
اس: میخام باهات حرف بزنم آنابل
آ: گوش میدم
اس: میدونی که پدرت چه کارایی با بقیه کرده؟ میدونی چه کارایی با مادرت کرده؟ یا حتی تو؟
آ: هریم همینکارارو با بقیه و دراکو و تو کرده... تفاوتش چیه؟
اس: تفاوتش ماییم لاو، هری بخاطر وجود من به اون روز افتاد. اون بینهایت عاشق دراکوعه.
آ: تو فقط خودتو گول می‌زنی اسکای، با اینکارت جون جفتمون در خطره بیا امیدوار باشیم که مادرم حماقت نکنه
اسکای جلو رفت و دستای آنابل رو تو دستاش گرفت و بهش خیره شد
اس: این برات قابل هضمه که با برادر زادت باشی؟
آ: ما فقط جادوزادیم، عمیقا ما با هیچکس خواهر یا برادر نیستیم و هیچ مادر و پدری هم نداریم.
اس: چرا متوجه نیستی آنا؟ منو تو به این دنیا تعلق نداریم و فقط عزیزانمون رو تو دردسر میندازیم. این انتخاب تو بوده که یه جانپیچ باشی؟
آنابل سکوت کرد و سعی کرد نگاهشو از اسکای بگیره که اون با دستش صورتشو برگردوند
آ: این انتخاب ما نبوده، نه من، نه تو
اس: پس اصرارت بابت چیه؟ تو زندگی راحتی داشتی؟؟  زندگی ما از اولش با درد آغاز شده
اسکای احساس درد تو شکمش حس کرد و دستای آنابل رو فشار داد
اس: آخ
آ: چیشد؟ اخخخ
همون درد تو معده آنابل پیچید . اسکای از پنجره به بیرون نگاه کرد و طلوع آفتاب رو دید
اس: موفق شدم. نارسیسا بعد زمانی رو اصلاح کرد
آ: ما داریم میمیریم؟ اخخخخ
آنابل از درد رو زمین افتاد و اسکای بغلش کرد. آنابل ترسیده بود و دست و پا میزد و اسکای سعی میکرد آرومش کنه
اس: به من نگاه کن آنابل
نگاهش به نگاه اسکای دوخته شد
اس: ما یه عشق ممنوعه رو تجربه کردیم، اما بالاخره تجربش کردیم...دوست دارم آخرین حرفی که میزنم با تو باشه ، آخرین نگاهم به تو باشه ، آخرین بوسم با تو باشه
آ: دوست دارم اسکای، متاسفم بابت دردی که بهت تحمیل کردم
اس: هیسسس، فقط منو ببوس
آنابل لباشو رو لبای اسکای گذاشت و به آرومی میبوسیدش. دستاشون نورانی میشد و به تمام بدنشون سرایت میکرد. طولی نکشید که کل نور اتاقو گرفت و فضا کاملا روشن شد.
هرماینی وارد اتاق شد و با کلی خاکستر روی زمین مواجه شد
هرما: تو تو قلبم میمونی اسکای
دستشو رو خاکستر کشید و اشک از چشماش سرخورد

اسکای و آنابل هم از صفحه روزگار حذف شدن🥲💔
ولی بیاین اسکایو دوست داشته باشیم.. به اصلاح بعد زمانی کمک کرد.

Darkest Where stories live. Discover now