هرماینی لباساشو در آورد و یه طرف پرتاب کرد
هرما: هوف روز خسته کننده ای بود
خودشو رو کاناپه چرمی پرتاب کرد
ن: نباید اینطوری بشینی مثلا حامله ای
هرما:نمیخام خیلیم سخت بگیرم
ن: وقتی یه مادری باید سخت بگیری زودباش درست بشین
نارسیسا با حالت دستوری گفت و هرماینی با تعجب صاف نشست
ن: معذرت میخوام ، رو این مسئله حساسم
هرما: چطور؟
ن: داستانش طولانیه
هرما: دوست دارم بشنوم
هرماینی سریع پشتبند حرف نارسیسا گفت و جدیتش رو اعلام کرد
ن: من به این سیستم عادت کردم. وقتی ۱۱ سالم بود مادرم فوت شد در حالی که خواهر کوچیکم هنوز نوزاد بود و پدرم ازدواج کرد. شارلوت زن سنگدلی بود . بخاطر حماقت اون برادرم و خواهر کوچیکم از مریضی تلف شدن
هرما: اوه گاد. متاسفم
ن: برادرم ۹ سالش بود .اگر پدرم به حرف پرفسور دامبلدور گوش میکرد و اجازه میداد ما به هاگوارتز بیایم این اتفاق نمیوفتاد
هرما: چه اتفاقی افتاد؟
ن: نامه هاگوارتز به دستم رسید اما پدرم معتقد بود که من باید از خواهرام و برادرم نگهداری کنم برای همین بهم اجازه نداد به هاگوارتز بیام و به جای من بلاتریکس رو به هاگوارتز فرستاد و خودش مشغول همسر بدرد نخورش بود.
نارسیسا با حرص حرف میزد . تنفر از کلماتش میبارید
ن: فلیپ به آبله مبتلا بود و مارگارت کوچولوی من هم بهش مبتلا شد. وقتی پدرمو از این موضوع مطلع کردم
نارسیسا با بغض لرزید و هق هق کرد
ن: اون هارو رها کرد تا بمیرن
هرما: چی؟؟
هرماینی شوک زده پرسید
ن: مدت ها منو اتاق حبس کرد و اینقدر دست دست کرد تا جفتشون مردن
نارسیسا گریه میکرد و اشک های درشتی از چشماش سرازیر میشد. هرماینی کنارش نشست و کمرشو ماساژ داد
هرما: متاسفم ، خیلی خیلی متاسفم
ن: مادرم اونارو به من سپرده بود. اگر من ازشون مواظبت میکردم این اتفاق نمیوفتاد
هرما: خودتو مقصر ندون تو همه تلاشتو کردی
ن: من نتونستم ازشون مواظبت کنم
هرما: اما تو فقط ۱۱ سالت بود هیچکس از تو توقع نداشت و کسی قضاوتت نمیکنه.
نارسیسا سرشو رو شونه هرماینی گذاشت و اشکاشو پاک کرد
ن: باید بهم قول بدی مواظب بچه هات باشی
هرما: قول میدم. تا وقتی نفس میکشم حافظشون باشم.
رون با شربت و شیرینی از اشپزخونه بیرون رفت که هرماینی با اشاره بهش گفت نیاد و اون راه اومده رو برگشت داخل اشپزخونه
هرما: شاید به نظرت بی معنی باشه اما، شاید این اتفاق دلیلی شد که شما مادر خوبی باشید. نه فقط برای دراکو حتی برای من
هرماینی لبخند گرمی تحویل نارسیسا داد و اون صورتش رو نوازش کرد.
ن: تو همیشه دختر من خواهی بود هرماینی عزیزم. ازت به عنوان یک مادر خواهش میکنم بچه هات بزرگترین سرمایه تو باشن و وجودشون هدف تو... باید زندگیشون رو ارزش بدونی و زنده بودنشون رو ارزشمند.
هرماینی لبخند تلخی زد.
هرما: دوست دارم یه چیزی بگم.
ن:بگو عزیزم
هرما: میخام اسمشون رو بزارم آنابل و اسکای
ن: لاولی...واقعا قشنگن دلیل خاصی داره؟
هرما: میخام به حرفت گوش کنم و وجودشون رو ارزشمند بدونم . این اسامی برای آدم هاییه که در دنیای من نیستن اما برام ارزش خاصی دارن
ن: خوشحالم که حرفم تاثیر گذار بوده
هرما: دختر های من راهی رو زندگی میکنن که از صاحب اسماشون دریغ شد.
نارسیسا متوجه شد که این اسامی برای هرماینی ارزش خاصی دارن و ناراحتی تو چهرش رو درک کرد اما سکوت کرد و سوالی نپرسید تا زخمی رو براش تازه نکنه
ن: گشنمه. تو چی؟
هرما: خیلی... خیلی خیلی گشنمه
رون که این جمله هرماینی رو شنید با پیشبند و دستکش های مرغی پارچه ای که دستش بود از اشپزخونه بیرون پرید.
ر: همینهههه، همینهههه.از ۱۷ سالگی تا الان منتظر همچین روزی بودم
هرما: وات؟ بیب ؟ فالگوش واستاده بودی؟
رون به درو دیوار نگاه کرد
ر: خیر
هرماینی یه ابروشو بالا داد
ر: بحثو عوض نکن . باید این روزو که تو برای اولین بار از من گشنه تری رو جشن بگیریم.
هرما: خب من ۳ نفرم. بایدم گشنه تر باشم
رون قیافش توهم رفت
ر: اه...قبول نیست
هرماینی به این رفتار رون خندید و رو به نارسیسا گفت
هرما: عاشق همین رفتاراش شدم.
گفت و همه باهم خندیدن و به سمت میز شام رفتن.قسمت آینده فف تموم میشه، نظراتتونو حتما بهم بگید 💚✨
YOU ARE READING
Darkest
Fanfictionخلاصه: هری و دراکو در بُعدی از زمان با اتفاقات بدی مواجه خواهند شد و تنها سفر در زمان و اصلاح بُعد زمانی میتونه عشقه اونارو حفظ کنه. وضعیت فصل یک : به اتمام رسیده✔️ وضعیت فصل دوم : درحال آپ 🔜 شیپه فف دراریه و دراکو تاپه. ❌ اسمات و روابط عاشقانه دار...