~ صفر

873 103 7
                                    

- سیزدهم سپتامبر
تهیونگ و به دنبالش جیمین زمین خورد. جیمین از درد ناله کرد.
نفس های تهیونگ هر لحظه تند تر میشد، ممکن بود بر اثر استرس و نگرانی بهش حمله تنفسی دست بده.
یبار دیگه دستشو دور کمر جیمین حلقه کرد و سعی کرد بلند بشه و موفق هم بود.
چند قدمی به جلو رفت، مچ پای زخمیش روی زمین کشیده میشد اما تکیه گاه جیمینی شده بود که پهلوش بخاطر برخورد با تیزی شاخه درخت بدجوری آسیب دیده بود. لباسای هردوشون خونی بود.
تهیونگ لحظه ای ایستاد و به دشت رو به روش نگاهی انداخت. تقریبا از جنگل خارج شده بودن ولی هنوز از جایی که از دوست هاشون جدا شدن خیلی فاصله داشتن.
هوا کامل سیاه شده بود و نور ماه همه جا رو روشن میکرد. تهیونگ از این جنگل سر در نمیاورد و جیمین هم از درد نمیتونست چشم هاشو باز کنه یا کمکش کنه.
همونطور که ایستاده بودن جیمین به آرومی سرشو به شونه تهیونگ تکیه داد، بعد به سمتش اومد و پیشونیش رو به قفسه سینه تهیونگ چسبوند.
با دو تا دست هاش دو طرف کت تهیونگ رو محکم نگه داشت تا تکیه گاهش بشه و بتونه آروم روی زمین سُر بخوره.
به تنه ی درختی مرده تکیه زد. از آسودگی و درد آه کشید و بعد به پیر وحشت‌زده مقابلش نگاه انداخت.
تهیونگ چند بار مشتش رو روی قفسه سینش کوبید. چیزهای نامفهومی با خودش زمزمه کرد تا نفس هاش تند تر و سنگین تر نشن.
"اگه مسیر رو بهت نشون بدم فایده ای داره؟ راهِ خیلی زیادیه تهیونگ. نمیتونیم پیاده بریم و باید یکم صبر کنیم."
تهیونگ دوباره به اطراف نگاه انداخت.
"اونا حتما دارن دنبالمون میگردن آره دیگه باید پیدامون کنن."
بعد جلوی جیمین زانو زد و طوری که انگار داره از خودش خواهش میکنه زمزمه کرد.
"صبر میکنیم ولی نترس جیمین لطفا یکم دیگه لطفا فقط یکم طاقت بیار."
جیمین لبخند زد و یکی از دست های تهیونگ رو به آرومی لمس کرد.
"نمی ترسم."

HealWhere stories live. Discover now