- سی و یک

114 41 8
                                    


- روز دوم ماه نوامبر



اوایل ماه نوامبر بود و خورشید به درخشان ترین حالت خودش به آسمون آبی لبخند میزد.

پنج هفته و سه روز از اولین و آخرین نامه ای که تهیونگ برای جیمین فرستاده بود میگذشت.

پنجره ها باز بود و بادی که شاخه های درخت بزرگ انتهای حیاط رو میلرزوند پرده های اتاق رو هم به رقص درمیاورد.

باد خنکی که اتاق رو پر کرده بود با آفتابی که انگشت های جیمین رو داغ میکرد در تضاد بود.

جیمین زیر پنجره بزرگ اتاقش دراز کشیده بود.

مچ باهاش لبه ی پنجره قرار داشتن و انگشتاشو توی سایه کوچیکی پنهان کرده بود تا آفتاب اونارو نسوزونه.

نگاهشو از کاغذ کاهی توی دستش گرفت و دوباره به آسمون آبی چشم دوخت.

تماشای منظره صبح زود رو به روی پنجره اتاقش باعث شد موجی از کلمات بهش هجوم بیارن و وادار به شعر گفتن بشه.



خط آخر شعرشُ به آرومی زمزمه کرد:

" پرده ها پایین می افتن تا آسمان پنهان شود


آسمان آبی یادآوری از ماست "



از روی زمین بلند شد و کاغذ شعر روی میز رها شد.

پنجره رو بست و طبق معمول این روزاش پرده هارو کشید.

جیمین پرده هارو میکشید تا وقتی گوشه اتاقش نشسته با نگاه کردن به پنجره، پسری رو به یاد بیاره که با یه لبخند درخشان وارد اتاقش میشه، پرده هارو کنار میزنه و اجازه میده آفتاب روی صورتش بتابه.

جیمین به چشمایی که تو نور به رنگ قهوه ای روشن در میومد و تار های فر موی مشکیش که رو پیشونیش سایه مینداخت، چشم میدوخت.



دستی به لباس سفید و ساتن توی تنش کشید تا صاف و مرتب بشه.

امروز پسرخاله بزرگش که قرار بود همسر آینده خواهرش میچا باشه برای تمرین پیانو به اونجا میومد.

جیمین به خوبی میدونست که هم خواهر بزرگ ترش و هم پسرخالش به آراسته بودن حساسن پس لباس سفید و مرتبی پوشید تا وقتی میخواد از گوشه ی سالن اصلی به نواختن پیانو گوش بده تذکری از طرف جین مبنی بر آراسته تر بودن نشنوه و میچا هم چشمامو برای اون نچرخونه.

" شعرهات دوباره رنگ غم به خودشون گرفتن "

جیمین از شنیدن صدای خواهرش تعجب کرد.

" کی اومدی؟ من اصلا متوجه نشدم"

میچا با لبخند به جیمین نزدیک شد.

بخاطر پیراهن سفیدی که پارچه ی محکمی قسمت کمرشو پوشونده بود تا کمرشو باریک تر نشون بده خیلی صاف و آروم راه می رفت.

لُپ برادر کوچیک ترش رو به نرمی کشید.

"منو ندیدی چون سخت مشغول مرتب کردن لباست بودی قندعسل. مرسی که هوای منو جلوی نامزدم داری. مامان اگه اینجا بود بهت افتخار میکرد عزیزم"



جیمین با یادآوری مادرش به گرمی لبخند زد و دستشو روی لپش گذاشت و با دست دیگه اش کاغذ شعر رو از دست های میچا بیرون کشید.

حق با میچا بود. شعر های جیمین دوباره رنگ غم گرفته بودن ولی اینبار غمش فرق داشت. کلماتش دلتنگی رو فریاد میزدن و خواستار یک خاطره ی مشترک دیگه با پسری بودن که جیمین اولین هارو باهاش تجربه کرده بود.


--------



رو صندلی که با پارچه قرمز رنگ مخملی پوشیده شده بود نشست و طبق معمول از پشت پنجره به آسمون نگاه کرد.
به آبی هایی که هر بار ادعا میکرد دلتنگی رو چندبرابر میکنن ولی نمیتونست از نگاه کردن به اونا دست برداره.

از جایی که جیمین برای نشستن انتخاب کرده بود نمیشد سوکجین و میچا رو دید و فقط قسمتی از پیانوی مشکی بزرگ دیده میشد.

جیمین نمیخواست مزاحمتی برای اونا ایجاد کنه و تمام التیامش وقتی بود که موسیقی به جای اون محزون میشد.

حزنی که قبلا فقط درمان اجبار ها و فقدان ها و درک نشدن و جای خالی مادرش بود، حزنی که الان درمان دلتنگیش برای تهیونگ بود.





کاغذ توی دستشو بالا آورد و چشم هاشو روی هم فشار داد تا قطرات اشک روی صورتش بچکن و بتونه کلماتی رو که نوشته واضح ببینه.

تا قبل از تهیونگ، جیمین بی ابتدا و بی انتها فکر میکرد.

ساکت و آروم بود چون محدود شده بود و حس میکرد به جایی که به دنیا اومده تعلق نداره و باید یه روزی بتونه خودشو برداره و از اینجا بره.

اما حالا حس میکرد به خودش تعلق نداره و هرجایی هم که بره دلتنگیش رفع نمیشه.

قبل از تهیونگ، جیمین با صدای پیانو اشک نمی ریخت.

تو اون چندماه دیده بود که چطور میشه بدون توجه به مکانی که خستش کرده بود بخنده و شاد باشه و قلبش از هیجان چندبرابر تند تر بکوبه.

جیمین طعم خوشحالی و لذت رو چشیده بود و از دست دادنش براش خیلی سخت بود.

تا قبل از اون، سکوت درون جیمین رنگ های مختلف داشت و میتونست گاهی به راحتی پرحرف و با انرژی باشه اما حالا سکوت درونش آشفته بود و خودشو به دیواره های قفسه سینش میکوبید و انگار که دو قلب درونش بتپه.

شعر خودشو زیر لب زمزمه کرد:

lonely wind, sky so blue


I'm here and I still love you.



on the ground and kissed by the sun


I think, where are you?



all the blues


turns to pink


when im with you.



now you are so far from roads


i lay alone in dark blue home.



curtains fall


to hid sky


the blue sky reminds me us.



HealWhere stories live. Discover now