جیمین به آچا گفت برای پایین اومدن و رو به رو شدن با تهیونگ به زمان نیاز داره پس دختر زودتر اتاق رو ترک کرد و تنهاش گذاشت.قلبش دیوانه وار به قفسه سینهش میکوبید و دست مشت شدهش که به آرومی روی قلبش ضرب گرفته بود کمکی به منظم شدن نفس هاش نمیکرد.
شروع به راه رفتن تو اتاق کرد و سعی میکرد به چیز مشخصی فکر کنه اما هرچی بیشتر دنبال کلمات میگشت ذهنش خالی تر میشد.
صدای چرخ های ماشین روی سنگریزه ها، پاهاش رو سمت پنجره کشوند و دستاش پرده رو کنار کشیدن.
نگاه جیمین رو ماشین مشکی رنگ هوسوک قفل شد و قلبش که فهمیده بود نمیتونه از وسط سینش بیرون بپره تصمیم گرفته بود تو دهنش بتپه.
دختر بچه ای با موهای طلایی از ماشین پیاده شد.
و به دنبالش پسری که حدودا هم سن خودش بود از ماشین بیرون اومد.قلب جیمین به یکباره از تپش های دیوانه وار ایستاد.
زمان از دزدیدن ثانیه ها دست کشید و همه چی اطراف پسر معلق شد.
احساسات تو رگ هاش به جریان افتادن و قطره ی اشک تو چشمهاش چرخید و جمع شد.
پسری که حدودا ۲۶ سالش بود با کت و شلوار طوسی تو حیاط ایستاده بود و به اطراف نگاه میکرد.
دست های جمیین موقع رها کردن پرده و پوشوندن پنجره به وضوح میلرزید.خبری از تهیونگ کوچولوی دوست داشتنیش نبود.
یه پسر بالغ و بزرگسال تو حیاط ایستاده بود. خبری از اون چشم های خسته و سوالی تهیونگش که پشت فرهای مشکی رنگش قایم میشدن نبود. خبری از تیشرت های یقه دار با رنگ های خنثی و دست هایی که از خجالت پشت بدنش گره میخوردن نبود.پسر داشت به گرمی با همه سلام احوال پرسی میکرد، دستشونو میفشرد و خبری از پسربچه ای که موقع سلام کردن با بقیه خودش رو عقب نگه میداشت و خجالتزده لبخند میزد نبود. شب نبود، هوا خنک نبود و آفتاب وسط آسمون بود.
این پسر بالغی که دست یه دختر بچه رو گرفته میتونست همون تهیونگِ خودش باشه؟
YOU ARE READING
Heal
Fanfiction[از لحظه ای که عاشقت بشم ساعت شنی برعکس میشه؛ ریختن دونه های شن جای انتظارِ دوست داشته شدن، خبر از جدایی میده.] التیام: بهم آوردن شکستگی و شکافتگی؛ مرمت کردن یا مرمت یافتن چیزی شکسته.