~ چهل و یک ~

66 36 3
                                    


بعد از ناهار همه از آچا و نامجون تشکر کردن و با وجود اصرار های آچا که میگفت خودش و نامجون میتونن میز رو به تنهایی جمع کنن، همه برای کمک بلند شدن و چیزی رو از رو میز به مقصد آشپزخونه برداشتن حتی سوجین کوچولو.

مدل راه رفتن سوجین باعث میشد جیمین مدام لبخند به لب بیاره و موهای حالت دار دختربچه رو به آرومی نوازش کنه.

جونگکوک بشقاب های کثیف رو تو دست های یونگی که تازه از آشپزخونه بیرون اومده بود گذاشت و یونگی غر زد.
"اینو جای من ببر عشقم میخوام عکس هامونو به جیمین نشون بدم"

جونگکوک با لبخند دندون نمایی اینو به یونگی گفت.

"تو که همیشه عکس هارو براشون میفرستی کوکی بعدم اینقدر چندش صدام نکن"

جونگکوک لبخندشو بزرگ تر کرد و یونگی هم از لبخند اون پسر خندش گرفت و بعد به سمت آشپزخونه برگشت.

جیمین و جونگکوک رو مبل راحتی نشستن و تا جونگکوک موبایلش رو از جیب شلوار جین مشکی رنگش بیرون بکشه و تو گالری دنبال عکس موردنظرش بگرده، جیمین مشغول کندن پوست کنار ناخن هاش شد.
دلشوره آرومش نمیذاشت.

جونگکوک عکس های دو نفره خودش و یونگی رو یکی یکی به جیمین نشون میداد حتی اونایی رو که قبلا براش فرستاده بود. برای دوستش توضیح میداد که تقریبا همه ی تعطیلات ها را با هم دیگه میگذرونن و جاهای زیادی رو با هم دیگه دیدن.

جیمین سعی کرد با تمرکز رو حرف های جونگکوک کمی برای خودش حواس پرتی بخره و با صدای آروم، طوری که فقط جونگکوک بشنوه گفت:
"از این شرایط راضی هستی جونگکوک؟"

لبخند جونگکوک محو شد و دستش رو به آرومی پایین گرفت.
به عکس خودش و یونگی نگاهی انداخت؛ پشت یونگی رو قایق نشسته بود و یونگی کلاه سفید رنگی به سر داشت و برعکس جونگکوک کخ به دوربین نگاه میکرد، یونگی به جلو چشم دوخته بود.

"چاره چیه؟ این بهترین مسیریه که جلوم هست جیمین"

جیمین انگشت های دستشو تو هم قفل کرد و به آرومی سر تکون داد و برای لحظه ای به گوشه پیچ خورده موهای مشکی جونگکوک نگاه کرد.

"فقط میخوام مطمئن باشم که باید برات خوشحال باشم جونگکوک"

جونگکوک لبخندی زد و دستشو رو دست های به هم قفل شده ی دوستش گذاشت.

"اون یک سال و نیمی که به بخاطر اعترافم به یونگی از هم دور بودیم من بدترین روز های عمرمو گذروندم. بهرحال من گرایش یونگی رو میدونستم و بهش اعتراف کرده بودم؛ خودمو برای نه شنیدن آماده کرده بودم ولی برای اینکه دیگه به عنوان دوست هم تو زندگیم نداشته باشمش اصلا آماده نبودم.
وقتی بعد از حدود 17-18 ماه دوری تصمیم گرفتم برم دم در خونه اش، زیر بارون جلوش ایستاده بودم و فقط گریه میکردم و حتی نمیدونستم ازش چی میخوام. اینقدر گریه کرده بودم که حتی نفسم بالا نمیومد و یونگی حسابی نگران شده بود."

جونگکوک لبخند خجالت زده ای زد و پشت انگشت هاش بی هدف رو لب هاش قرار گرفتن و ادامه داد:

"اون شب خونه یونگی خوابیدم و تا صبح تو تب سوختم. هر بار که کمی هوشیار و بیدار بودم و هیونگ رو در حال مراقبت بالا سرم میدیدم دوباره گریه میکردم.
شب سختی بود. اما بعد از اون اتفاق یونگی بود که اول پیشنهاد داد رابطه دوستی مونو دوباره شروع کنیم. گفت این حرف رو بخاطر من نمیزنه و خودش هم چند وقتی بود که به این قضیه فکر میکرد. نمیدونم چرا دارم دوباره اینارو برات تعریف میکنم ولی از وقتی تصمیم گرفتیم دوباره مثل دوتا دوست کنار هم باشیم، من هر روز بیشتر از روز قبل جونگکوک جدید و زندگی جدیدم رو پذیرفتم.
سخت بود ولی می ارزید جیمین."

جیمین با لبخند پهنی به جونگکوک نگاه میکرد و دستشو آروم رو شونه دوستش گذاشت و بعد شونه هاش رو نوازش کرد.

جونگکوک هم لبخند متقابلی زد و بعد دوباره مشغول ورق زدن عکس ها شد تا به عکس مورد نظرش رسید و موبایل رو دوباره بالا گرفت.

جیمین به جعبه چوبی کتاب مانند تو تصویر نگاه کرد.

" این جعبه رو برای کتاب شازده کوچولو قدیمیم درست کرده. خیلی قشنگه نه؟"

جیمین گوشی رو از دست جونگکوک گرفت و بند انگشت های شست و اشاره اش رو تصویر به دو جهت مختلف حرکت کردن تا ریزه کاری های روی چوب رو واضح تر ببینه.

"واقعا هر چیزی که دست های یونگی با چوب بسازن باید ستایش بشه."

جونگکوک حرف جیمین رو با تکون دادن سر تایید کرد.

" میدونستی نقاشی شازده کوچولویی که برای تولد 13 سالگیش کشیده بودم رو هم هنوز داره؟ از همون موقع به علاقه ام به این کتاب توجه کرده بود و منم وقتی متوجه این توجهش شدم انگار بیشتر این قصه رو دوست دارم."

بعد لب هاش رو به گوش جیمین نزدیک کرد. جیمین سرش رو به سمت اون پسر خم کرد و جونگکوک با صدای آروم تری گفت:

"اسمم رو هم شازده کوچولو سیو کرده."

ابرو های جیمین با تعجب بالا پریدن و دستی به موهاش کشید.

"من که متوجه نمیشم شما دو تا دارید چیکار میکنید."

جونگکوک خندید.

"از اینکه هیونگت حالا بیشتر به من توجه میکنه حسودیت میشه؟"

جیمین چشم غره‌ای رفت و مشت آرومی به بازو جونگکوک کوبید.
اما قبل از اینکه بخواد چیزی بگه آچا جلوشون ایستاده بود. هر دو سر بالا آوردن و به دختر نگاه کردن.

" ببخشید جونگکوک، میتونم جیمین رو چند دقیقه قرض بگیرم؟"

آچا رو به جونگکوک سوال پرسید و بعد به جیمین لبخند زد.

دلشوره جیمین دوباره به سراغش اومد و انگشت هاش در صدم ثانیه ای دوباره به جون همدیگه افتادن.

جونگکوک سرشو به نشونه تایید تکون داد و گفت که میره تا با سوجین و یونگی برنامه کودک نگاه کنه.

جیمین آخرین لحظه همه چی رو دید؛ لبخندی رو که از صورت جونگکوک برداشته شد، مثل بازیگری که بعد از تموم شدن نمایش نقابش رو برمیداره و دیگه لازم نیست نقش اون پسرک خوشحال رو بازی کنه، چشم های جونگکوک هم غمش رو به جیمین نشون میداد.

اگر جونگکوک قرار بود یه شخصیت تو این نمایش باشه، اون شازده کوچولو نبود بلکه بازیگر شناخته نشده ای بود که وانمود میکرد خوشبخته و گاهی خودش هم وانمود کردناش رو باور میکرد.

HealDonde viven las historias. Descúbrelo ahora