🎵: somebody_Justin Bieber
تهیونگ تصمیم گیرنده نهایی نبود و باید مادر و پدرش رو برای ملاقات بورا به بیمارستان می برد.
بورا حرف هیچکس جز مادرش رو گوش نمیداد و حالا به توصیه مادرش در حالی که دست کوچیکش تو دست تهیونگ قرار گرفته بود تو محوطه بیمارستان نشسته بود تا مادرش با خانم و آقای کیم تنها باشه.
مادر و پدر تهیونگ با دیدن اون دختر همون یه ذره تردیدی که داشتن رو هم پس زدن و قبول کردن که خیال خانم یانگ رو از بابت دخترش راحت کنن.
کابوس های تهیونگ دوباره به سراغش اومده بودن، هربار به طریقی دست های جولیا از دست هاش رها شد و خواهرش درون تاریکی فرو میرفت.
بورا صبح ها تا ظهر پیش مادرش می موند و عصر ها تهیونگ بعد مدرسه به دنبال دختر میرفت تا با خانواده کیم وقت بگذرونه و کم کم بهشون عادت کنه.
بورا به هیچ وجه راضی نمیشد که شب رو جایی غیر از آغوش مادرش بخوابه برای همین تهیونگ مجبور میشد بعد از شام دختر رو با ماشین پدرش به بیمارستان برگردونه.
خانم یانگ از پس اندازش استفاده کرده بود تا برای راحتی دخترش تو یک بیمارستان خصوصی تحت مراقبت باشه.
پیش خانواده کیم، بورا همیشه نزدیک تهیونگ میموند و بعد از مادرش، تهیونگ رو وارد منطقه امنش کرده بود.
اگر تهیونگ به خاطر تماسی ضروری یا حموم رفتن دیر سر میز شام حاضر میشد دخترک ۷ ساله لب به غذا نمیزد و منتظر پسر میموند.
این وابستگی اصلا چیزی نبود که تهیونگ بخواد اما جلوشو هم نمیتونست بگیره چون بورا تهیونگ رو راه ارتباطیش با دنیای بیرون بیمارستان و دور از مادرش قرار داده بود.
یک شب که خانم کیم غذای موردعلاقۀ بورا رو درست کرده بود و دختر خوشحال به نظر میرسید، موقع شام آقای کیم شعر کودکانه بامزه ای خوند که باعث میشد تهیونگ یاد بچگی های خودشو جولیا بیوفته اما خندیدن نخودی بورا هر چند دقیقه یک بار تهیونگ رو از گذشته به زمان حال میکشید.
اون شب برای اولین بار وقتی تهیونگ لباسش رو پوشید که بورا رو قبل از ساعت 10 به بیمارستان برسونه، دخترک لبخند به لب از خونه بیرون رفت.
طبق معمول تو راه حرفی بینشون رد و بدل نشد و به موسیقی هایی که رادیو میذاشت تو سکوت گوش میدادن.
تهیونگ و بورا درحالیکه دست همدیگر رو گرفته بودن وارد طبقه مورد نظر شدن و به سمت اتاق خانم یانگ حرکت کردن.
تا وسطای راهرو رفتن که تهیونگ صدای دویدن پاهایی رو از پشت سرش شنید و سرش ناخودآگاه به سمت صدا برگشت.
پرستار بخش رو دید که نفس نفس زنان خودشو به اونا رسوند.چشم های پسر از تعجب بالا پریدن.
" چه اتفاقی افتاده؟" تهیونگ خیلی سریع پرسید.
پرستار دستش رو زیر گردنش کشید و با کشیدن چند تا نفس عمیق سعی کرد نفس هاش رو به حالت نرمال برگردونه و کمی هم موفق بود.
"نزدیک به بیست بار باهاتون تماس گرفتم آقای کیم اما در دسترس نبودید." دختر با لحن آزرده ای اینو به زبون آورد.
تهیونگ با دستپارچگی موبایلش رو از جیب لباسش بیرون کشید. وقتی با صفحه تاریک موبایل خاموشش رو به رو شدن دختر از کلافگی آه کشید.
"برای خانم یانگ...اتفاقی...افتاده؟" تهیونگ با احتیاط کلمه هارو به زبون آورد طوری که انگار این کار میتونست مانع شنیدن خبر بدی بشه.
همه از اینکه بیماری به مرحله آخرش رسیده بود با خبر بودن، حتی بورا.نگاه پرستار از تهیونگ به بورا تغییر کرد، دختربچه دست تهیونگ رو محکم تر فشار داد و فاصله اش رو با پای تهیونگ به صفر رسوند تا شاید اینجوری بتونه از ضربه شنیدن کلماتی که احتمال میداد زخمیش کنن، در امان بمونه.
پرستار نفس عمیقی کشید و دوباره به تهیونگ نگاه کرد درحالیکه سعی میکرد مانع خیس شدن چشمهاش بشه.
حس میکرد هر لحظه ممکنه زیر نگاه های منتظر و وحشت زده تهیونگ و بورا توان حرکت کردن رو از دست بده پس سرش رو پایین انداخت و به سختی اون کلمات رو به زبون آورد.
" ما هر کاری که از دستمون برمیومد انجام دادیم ولی اینبار نتونستن حمله شدید بیماری رو تحمل کنن. متاسفم"
________________________________________اولین بارها میتونن مثل آخرین بارها خاص باشن اما مردم معمولا نمیدونن این آخرین بارشونه.
ناشناس
BẠN ĐANG ĐỌC
Heal
Fanfiction[از لحظه ای که عاشقت بشم ساعت شنی برعکس میشه؛ ریختن دونه های شن جای انتظارِ دوست داشته شدن، خبر از جدایی میده.] التیام: بهم آوردن شکستگی و شکافتگی؛ مرمت کردن یا مرمت یافتن چیزی شکسته.