- سی و دو

101 37 12
                                    


شمع هایی که از میچا گرفته بود رو روشن کرد و به آرومی زیر پتو خزید.

شب ها شمع های زیادی رو تا صبح روشن میذاشت و مدام مجبور میشد شمع های بیشتری بخره و میچا هم تو این یه مورد سرزنشش نمیکرد.

مدتی به سقف اتاقش خیره موند و بعد طبق عادت نامه ی تهیونگ رو از زیر بالشت بیرون کشید.

با اینکه اون نامه رو حفظ بود و نیازی به دیدنش نداشت اما نامه رو سمت نور شمع متمایل کرد تا کلمات دیده بشن.

"
جیمین عزیزم، سلام
میدونم که منو نمی بخشی و احتمالا باورم نمیکنی اما همه ی اینها برای من هم آسون نیست و تکه ای  دیگه از قلبم داره تو آتیش میسوزه.
امیدوارم بدونی که از قلب من تکه های زیادی باقی نمونده.
میدونم هیچ نشونه ای از یک آدم بالغ تو تصمیم گیری و رفتار من نبود و اینکه ناگهانی ترکت کردم حتما خیلی آزارت داده.
کاش برات نمینوشتم اما فقط میخوام بدونی تو برای من خیلی ارزشمندی حتی اگه نتونستم به درستی با رفتارم احترامی که برات قائلم رو بهت نشون بدم.

دوستدار و نگران تو، تهیونگ.
"

فردا صبح جیمین زود از خواب بیدار شد و در حالی که به سیب توی دست هاش گاز میزد و پاکت نامه ای رو به سینه اش چسبونده بود از خونه خارج شد.

به اطراف نگاه انداخت و وقتی یونگی رو ندید، تصمیم گرفت پیاده سمت خیابون اصلی حرکت کنه تا این وقت صبح با پدرش مواجه نشه و نخواد جوابی بهش بده.

بعد از ده دقیقه پیاده روی زیر سایه درختی که تقریبا از برگ خالی شده بود نشست و با دست جلوی نور خورشید رو گرفت تا بتونه به انتهای جاده نگاه کنه و اومدن یونگی رو چک کنه.

ولی خبری از یونگی نبود.

یکم بیشتر به درخت تکیه داد و به برگ های خشک پاییزی که زیر درخت افتاده بودن نگاه انداخت.

به روزی که با تهیونگ زیر این درخت دراز کشیدن تا تهیونگ یکم استراحت کنه فکر کرد.

از دور صدای زنگ دوچرخه یونگی رو شنید و بعد یونگی با دو تا دوچرخه جلوش ظاهر شد.

جیمین بلند شد و سمت دوچرخه دوم رفت و فرمون دوچرخه رو از یونگی گرفت.

"هیونگ به خاطر این دیر کردی نه؟"

"آره یکم راضی کردن یونا طول کشید و تا اینجا آوردنش سرعت رکاب زدنم رو پایین آورد."

جیمین لبخند درخشانی به یونگی زد و سریع سوار دوچرخه یونا شد و از پسر تشکر کرد.

باباش نذاشت دوچرخه مادرش رو تعمیر کنن و هیچ وقت هم برای جیمین دوچرخه نخریده بود.

هوا دیگه کاملا روشن شده بود و باد ملایم پاییزی موقع دوچرخه سواری موهاشونو پریشون میکرد و جیمین حس میکرد هر لحظه که میگذره انرژی بیشتری به دست میاره.

یونگی براش توضیح داد که دوچرخه یونا رو هم آورده چون اینطوری میتونن بعد از پست کردن نامه، بیشتر و راحت تر تو شهر دور بزنن و حتی میتونن به اسکله برن و مرغ های دریایی رو نگاه کنن و بستنی یخی بخورن.

"
سلام تهیونگی
واقعا هر چیزی که آتیش میگیره از دست میره؟

-مشتاق دیدار تو، جیمین.
"

HealWhere stories live. Discover now