~ بیست و یک

116 41 22
                                    


بارون میبارید.

تهیونگ رو تخت نشسته بود و کتابی که قبلا خونده بود رو ورق میزد.

به صدای بارون گوش میداد که متوجه تیک تیک هایی شد که نمیتونست متعلق به دونه های بارون باشه؛ صدایی مثل برخورد سنگ به شیشه بود.

پنجره رو باز کرد و نگاهشو از آسمون تا زمین پایین آورد.

جیمین رو درحالیکه که مستقیما داشت بهش نگاه میکرد دید.
تو حیاط زیر بارون با لبخند گرمی ایستاده بود، با حرکت دستش به تهیونگ اشاره میکرد که پایین بیاد.
تهیونگ شوکه شده بود. با این وجود سعی کرد سریع همونکاری که جیمین ازش خواسته بود رو انجام بده. در حالیکه بافت نازک و خاکستری رنگی رو تنش میکرد از اتاق بیرون رفت.

پسر در ورودی رو باز کرد.
جیمین حتی نیومده بود زیر سایه‌بون ورودی منتظر بمونه و بارون ضعیفی که میبارید رفته رفته بیشتر خیسش میکرد.

"اینجا چیکار میکنی؟" تهیونگ بی اختیار لبخند زد.

"بعد ناهار خوابم برده بود، بیدار که شدم بارون میومد. منم انگار که از تخت مستقیم پریده باشم تو حیاط خودمو به اینجا رسوندم تا اتفاق چند روز پیش رو جبران کنم."

"که زیر بارون قدم بزنیم؟"

"که زیر بارون قدم بزنیم."
جیمین دست تهیونگ رو گرفت و پسر رو دنبال خودش برد.

تهیونگ به انگشت های کوچیک جیمین که بین انگشت های خودش قرار گرفتن نگاه کرد و دوباره بی اختیار لبخند زد؛ لبخندی به پهنای صورتش.

"کجا میریم؟"

"نمیدونم. فقط بیا بریم جایی که آدما نباشن."
شونه بالا انداخت.

وقتی مسیر قابل توجهی رو راه رفتن و کاملا خیس شدن جیمین جایی بی هدف ایستاد، کنار جاده و نرسیده به مزرعه های شمال شرقی دهکده.

جلوی تهیونگ ایستاد و به چشمهای مشتاق پسر قد بلند تر نگاه کرد.

وقتی کنار تهیونگ بود حس میکرد یکی هست که تماما اونو بخواد و به تک تک حرکاتش واکنش نشون بده.

تهیونگ کسی بود که جیمین رو میدید و دیده شدن به معنی وجود داشتنه.
چیزی که دیده نشه، بود و نبودنش فرقی نداره.

"من یه خوابی دیدم تهیونگ. البته تو بیداری زیاد بهش فکر کرده بودم اما خب خوابم کمی متفاوت و بیشتر بود. چجوری بگم...من...میدونی اون اولین بارم بود. نه یعنی چون اولین بارمه حس میکنم باید خاص باشه دیگه نه؟ برای همین شاید اگه خیلیم یهویی نباشه اشکالی نداشته باشه. البته برای تو همچنان یهوییه. نمیدونم چجوری... ."

تهیونگ به لب های جیمین چشم دوخته بود اما هرچقدرم تمرکز میکرد بازم متوجه حرفای جیمین نمیشد. سرشو کج کرد و با چهره ی مبهوت به جیمین نگاه کرد که باعث شد پسر جمله اش رو نصفه رها کنه و بلند نفس بکشه.

جیمین خیلی آروم پرسید:
"چیزی متوجه نشدی نه؟"

تهیونگ لبخند خجالت زده ای زد و سرشو به نشونه ی نه تکون داد. که جیمین دوباره بلند نفس کشید.

چیزی تو قفسه سینه پسر کوچیکتر گیر افتاده بود که نمیذاشت درست نفس بکشه.

جیمین برای چند ثانیه چشم هاش رو بست و بعد به آرومی نفس عمیقی کشید؛ رو نوک پاهاش خودشو بالا کشید.

با دست های کوچیکش صورت تهیونگ رو قاب گرفت و لب هاش رو به لبهای پسر مقابلش رسوند.

دست های تهیونگ بی‌حرکت کنار بدنش افتادن و چشمهاش تا آخرین حد ممکن باز شدن.

بدنش به تبعیت از کشش دست های جیمین کمی خم شده بود.

جیمین به آرومی لب هاش رو میبوسید و صورت های خیسشون تماس ضعیفی باهمدیگه برقرار میکرد.

دستای جیمین که دو طرف صورت تهیونگ رو نگه داشته بودن کمی پسر رو جلوتر کشیدن و لب هاش عمیق تر بین لب های تهیونگ لغزید.

اون بوسه کاملا یه طرفه بود و تمام کاری که تهیونگ انجام داد فضا دادن به پسر مقابلش بود.

همینکه جیمین کمی عقب کشید، لب هاش آشکارا رو لب های تهیونگ شروع به لرزیدن کردن.

سرش به سرعت گیج و سنگین شد.

به این فکر کرد که شاید هنوز تو تخت نشسته و موقع کتاب خوندنش همین تصوری از جیمین رو داره اما گرمای بدن پسر مقابلش تاکید میکرد که این اتفاق واقعا افتاده.

حالا نوبت تهیونگ بود که تصویر های محو تو ذهنش رو کنار بزنه و به واقعیت جلوش جواب بده.

دست هاش رو پهلوهای جیمین قرار گرفت و بدن هاشونو بهم چسبوند.

لرزش لب های جیمین به ریختن دونه های اشک تبدیل شد.
قطره های اشک و بارون بین بوسه شون سُر میخورد.
اینبار هماهنگ باهم لب هاشونو حرکت دادن و دست های جیمین کم کم دور گردن تهیونگ حلقه شدن.

HealUnde poveștirile trăiesc. Descoperă acum