~ بیست و سه

119 42 9
                                    

 
تهیونگ پرده های سبز رنگ اتاق رو به گوشه ای جمع کرد تا بتونه به بیرون نگاه کنه. آسمون صاف بود و حتی یک ابر هم تو پهنای آسمون دیده نمیشد.

رنگ سبز پرده ها رو سرزنش کرد، خیلی با تم اتاق ناهماهنگ بودن.

کمی تو اتاق راه رفت و دست هاش رو بازوهای سمت مخالف بدنش قرار گرفتن تا خودشو گرم کنه، اتاق سرد بود.

در اتاق باز شد و پسری با موهای چتری مشکی و لبخندی درخشان به سمتش اومد.

پسر خیلی بی ملاحظه خودشو تو آغوش تهیونگ انداخت، طوری که انگار آغوش تهیونگ جای همیشگیش باشه.

پسر میخندید و چشم هاش به دوتا خط تبدیل میشدن.

"بالاخره بیدار شدی عزیزم؟"

تهیونگ با سردرگمی به چهره ی پسری کوتاه قد تر از خودش نگاه میکرد و سعی داشت اونو بشناسه اما ذهنش باهاش همکاری نمیکرد.

پرسید: "تو کی هستی؟"

پسر خندید. "منظورت چیه تهیونگ؟"

یک قدم از پسر فاصله گرفت و پرسید "ما همدیگه رو میشناسیم؟"

پسر دوباره خندید و اینبار انگشت های کوچیکش رو جلوی دهنش نگه داشت.
دوباره پرسید "منظورت چیه؟"

پسر دوباره فاصله شونو از بین برد و تا خواست کف دستش رو به پیشونی تهیونگ بچسبونه تهیونگ با ترس ازش فاصله گرفت.

لبخند از رو لب های صورتی رنگ پسر مقابلش پاک نمیشد.

"جولیاااا بیا ببین داداشت چی میگه. طوری رفتار میکنه انگار منو نمیشناسه."

پسر داد زد و ثانیه ای بعد دختری با قد متوسط و موهای مشکی وارد اتاق شد.

تهیونگ اینقدر عقب رفت تا پشت پاهاش به تخت وسط اتاق برخورد کرد و متوقف شد.

متوجه حرف هاشون نمیشد.

چهره هایی آشنا که غریبه بودن، خنده هایی که پاک نمیشد و دو جفت پا که مدام بهش نزدیک تر میشد.

اون دو نفر اینقدر خندیدن که سرمای اتاق از بین رفت، همه جا گرم شد.

پنجره از رو دیوار برداشته شد. دری تو اتاق وجود نداشت.
اتاق از هرگونه شئ خالی شد و تهیونگ با دوتا غریبه بین چهار تا دیوار سفید رنگ حبس شد.
گرمای خنده ی اون دو تا اول تهیونگ رو از سرما نجات داد اما بعدش به قدری خنده هاشون شدت گرفت که گرما بیشتر و بیشتر میشد و تهیونگ حس کرد نمیتونه درست نفس بکشه.
به یقه لباسش، به گلوش چنگ انداخت و برای ذره ای هوا التماس کرد.
دستشو زیر گلوش کشید و بعد ناگهانی از خواب پرید.

فریاد زد: "جیمین"

چهره ی آشنایی بهش چشم دوخته بود و تهیونگ نفس نفس میزد.

"جونگکوکم. داشتی خواب بد میدیدی و مجبور شدم بیدارت کنم. حالت خوبه؟"

تهیونگ به اطراف اتاق خونه هوسوک هیونگش نگاهی انداخت بعد نفس آسوده ای کشید.

"میرم برات آب بیارم باشه؟ زود برمیگردم."

جونگکوک اینو گفت و با خواب‌آلودگی و چشم های نیمه باز از اتاق بیرون رفت.

تهیونگ برای تایید سر تکون داد.

به یاد آورد اتاقی با پرده های سبز رنگ، اتاق جولیا بود و اون پسر غریبـهٔ توی خواب هم جیمین بود.
________________________________________

سلام سلام :>
داستان به نیمه رسیده و ادامه پارت صفر از رگ گردن به شما نزدیک تره.
شب خوبی داشته باشید ♡

HealWhere stories live. Discover now