آچا در رو باز کرد و با حرکت دست هاش از جیمین خواست که اول اون وارد اتاق مهمان بشه، همون اتاقی که جیمین شب گذشته ازش استفاده کرده بود.
جیمین به نشونه ی احترام سر تکون داد و زودتر از دختر وارد اتاق شد؛ آچا هم بعد از وارد شدن در اتاق رو به آرومی بست.
همیشه آرامش خاصی تو وجود اون دختر حس میشد.
به چشم های آچا نگاه میکرد و گاهی مادرش رو میدید.
بعد از مرگ مادرش میچا هیچ وقت نذاشت جیمین کمبودی حس کنه اما آچا همیشه شباهت بیشتری به مادرشون داشت و اینو حتی میچا هم گاهی به زبون میاورد.لبخند مهربونش از رو لباش محو نمیشد و باعث میشد جیمین به این فکر کنه که اون از مهربون بودن خسته نمیشه؟
پسر بی اختیار با انگشت های پا به لبۀ تخت ضربه میزد و منتظر به آچا نگاه میکرد.هرکسی جز این دختر بود تا حالا ده بار بابت اینکه چرا حرفشو سریع تر نمیزنه سرزنش میکرد اما قانون نانوشته ای میگفت تا هر جایی هم که شد باید برای آچا صبر کنی.
دختر دسته ای از موهاش که همین حالا هم پشت گوشش بود رو دوباره به پشت گوشش هدایت کرد.دست هاش رو سمت دست های جیمین دراز کرد و دست های پسر رو بین دست هاش نگه داشت تا مانع کندن پوست کنار ناخون هاش بشه.
" همون عادت همیشگی؟ چرا استرس داری جیمین؟ از همون صبح که دیدمت متوجهش شدم."
جیمین لبخند معذبی زد.
" نونا میشه بگی برای چی میخواستی تنها باهام حرف بزنی لطفا؟"
"نگران نباش. بهت میگم ولی میخواستم تنها باهات حرف بزنم که توام قبلش حرفات رو بهم بگی. من محرم اسرارت بودم یادت که نرفته؟"
جیمین لبخند بزرگی زد.
کمی از نگرانیش رو پشت لبخندش از بین برد و سری به نشونه تایید تکون داد.
"به میچا و جین زنگ زدی؟ نگران اونایی؟"
"من که همیشه برای اون دوتا نگرانم ولی دلیل دلشوره الانم اونا نیستن. از دیشب تقریبا هر دو ساعت یکبار با یکی شون تلفنی صحبت کردم و خیالم راحته."
"اونا دوتا آدم بالغن، نگران چی هستی؟"
جیمین سری تکون داد و یکم تو جاش جا به جا شد.آچا دست هاش رو رها کرد تا جیمین راحت تر باشه و هرجور که میخواد بشینه. میدونست جیمین برای مفصل حرف زدن عادت داره دست هاش رو تکون بده. دست ها و لب های پسر شروع به حرف زدن کردن.
"بیشتر نگران اون بچه ای که قراره بیاد هستم. شاید من زیادی حساسم ولی با اینکه خیلی دوسشون دارم حس میکنم صلاحیت پدر مادر شدن رو ندارن. حدود یکسال پیش دعواهاشون به قدری زیاد شده بود که هردو خیلی جدی به جدایی فکر میکردن. اونا تا حد زیادی شبیه به همدیگه ان و آدم نمیتونه کسی که شبیه خودشه رو زیاد تحمل کنه چون تمایلی به اصلاح کردن خودش نداره."
آچا برای جیمین سر تکون داد، لبخند به لب نداشت و با نگاه متفکری منتظر بود تا جیمین حرف هاش رو ادامه بده. جیمین ادامه داد:
"مثلا مراسم عروسی شون رو یادته؟ با اینکه تو و میچا میخواستید تو یک ماه عروسی بگیرید ولی آخرش هم جین راضی نشد عروسی تو یک روز برگزار بشه و میچا با اینکه اون موقع اینو قبول کرد ولی بعد از 7 سال هنوزم جین رو بابت اون اتفاق سرزنش میکنه. خونۀ من به خاطر نزدیکی به محل کارم تو شهر دیگه ای قرار داره اما همۀ آخر هفته ها رو با هم میگذرونیم و صادقانه فکر میکنم دارم از دو تا بچه نگهداری میکنم. خبری از اون دوتا جوون ممتاز دهکده نیست."
آچا دستشو جلوی دهنش نگه داشت و خندید.جیمین دستی به موهای حالت دار طوسی رنگش کشید و نفسش رو به بیرون فوت کرد.
"جیمینی من فکر میکنم این درست نیست که با چیزهایی که از بیرون میبینی نگران مسائل درونی زندگی دو نفره اونها باشی. میدونی که من و نامجون با همدیگه به مشکل برنمیخوریم؟ حق داری نگرانشون باشی ولی نه تا این حد که بخاطر دوتا سرزنش و اختلاف نظر بگی اونا صلاحیت پدر مادر شدن رو ندارن."
جیمین دستی به پشت موهاش کشید.
"یعنی میگی زیاده روی کردم؟"
آچا چشم هاش رو به نشونه تایید باز و بسته کرد.
"احیانا قصد قرار گذاشتن با کسی رو نداری یا حداقل یکم سریال نگاه نمیکنی؟ تا خودت وارد این مسائل نشی دقیقا درکش نمیکنی."
"کتاب ها رو ترجیح میدم و اگه فیلمی ببینم فانتزی و تخلیه و از دنیای واقعی به دورم. یه جورایی اهل سرزمین خیال(شعر) و رویا(فانتزی) ام."
آچا به نشونه تایید سری تکون داد و سوالی که براش مهم تر بود ولی جیمین از جواب دادن بهش طفره رفته بود رو دوباره پرسید.
"شخص خاصی تو زندگیت نیست یا به تازگی تو رابطه ای نبودی؟"
جیمین یکم تو جاش جا به جا شد و دستی به پشت موهاش کشید.
توضیح داد که زیاد تو قرار گذاشتن و رابطه داشتن خوب نیست و اون دو باری هم که امتحانش کرده اصلا هیجان یا انرژی برای ادامه دادن نداشت و همه چی تو همون قرار اول تموم شد.
میچا با لبخندی از جاش بلند شد و به کنار پنجره رفت. پرده رو به آرومی کنار زد تا بتونه به انتهای جاده ای که به خونه شون ختم میشه نگاه بندازه. بدون اینکه به جیمین نگاه کنه حرف زد:
"عزیزکم. نامجون ازم خواست بهت بگم که احتمالا تا قبل از اومدن مهمونای امشب، هوسوک هیونگ و مهموناش به اینجا میان."
جیمین کامل سمت آچا چرخید و منتظر موند تا دختر توضیح بده که این مسئله چرا اینقدر مهم شده.جیمین حتی نمیخواست به چیزی فکر کنه و جوابی احتمالی برای اون سوال پیدا کنه و دنبال هیچ حسی تو صورت آچا نگشت.
" و یکی از مهمون ها هم کیم تهیونگه."
چشم ها و صورت جیمین به سرعت داغ شدن.
لب باز کرد تا بپرسه واقعا کیم تهیونگ همون تهیونگیه که جیمین میشناسه؟ اما لب هاش بی هدف باز و بسته شد و صدایی به وجود نیومد.
انگار کسی با چکش ضربه ای به یخ های منجمد روی خاطراتش زد و یخ ها پایین ریختن.خاطرات دوباره تو سرش رنگ و جون گرفتن و به حرکت در اومدن.
نور به پلک های تهیونگ تابید، لبخند زد، دست های جیمین رو نگه داشت، تو دشت همراهش دویید، انگشت هاش روی پیانو به رقص در اومدن و جیمین شعری نوشت. از ماریا مراقبت کردن و به تماشای غروب نشستن، کتاب خوندن و همدیگه رو لمس کردن، سوار دوچرخه شدن، به درخت برخورد کردن و تهیونگ اشک ریخت.
دست های جیمین رها شد و اینبار بدون اینکه به درختی برخورد کنه گریه کرد، گریه ای طولانی.
YOU ARE READING
Heal
Fanfiction[از لحظه ای که عاشقت بشم ساعت شنی برعکس میشه؛ ریختن دونه های شن جای انتظارِ دوست داشته شدن، خبر از جدایی میده.] التیام: بهم آوردن شکستگی و شکافتگی؛ مرمت کردن یا مرمت یافتن چیزی شکسته.