~چهل و شش

140 16 11
                                    

دوستان بعد هزارسال سلام :)
چپتر بعدی احتمالا آخری باشه و دیگه واقعا التیام تموم میشه.
ایشالا بعدش یه چنل راه میندازم و آهنگاش رو دونه دونه میذارم توش ♡ بوس بهتون
.........................................................

بیکلام  🎶 day in the north
از Kai Hartwig

شربت آلبالو رو از یخچال برداشت و تو بزرگترین لیوانی که اون اطراف تونست پیدا کنه برای خودش شربت ریخت و لیوان به دست سمت پنجره رفت و بعد از اینکه کامل پرده رو کنار زد روی یک صندلی نشست.

تو آسمون دنبال ماه گشت و بعد از پیدا کردنش تونست کمی آروم بگیره.

سعی داشت با این کار خودشو آروم کنه ولی هنوزم مطمئن بود با کوچیک ترین پلک زدن یا تلنگری دوباره اشکاش رو گونه هاش سرازیر میشن.

خاطرات و حس هایی بهش هجوم میاوردن که میتونستن سوراخ بزرگی وسط قلبش ایجاد کنن و تمام خونش رو از رگ‌هاش بیرون بکشن تا جایی که جون از بدنش خارج بشن.

خاطراتی که مدت زیادی ذهنش و قلبش اونارو پس زده بود و وجودشون رو انکار کرده بود با دیدن دوباره ی تهیونگ بهش حمله کردن.

چندبار سعی کرد به دوستش پیام بده و ازش بپرسه: منظورت از اینکه گفتی من از رابطه برقرار کردن و عاشق شدن میترسم چی بود؟ اصلا یادته که یکسال پیش این حرف رو بهم زدی؟

اما هربار پیامش رو پاک کرد. باید چیکار میکرد؟ با خاطراتی که مدت زیادی پنهانشون کرده بود و الان سعی داشتن از زندان ذهنش بیرون بپرن چیکار میکرد؟

حس میکرد دستی که تموم سالها از آدمها دورش میکرده، یه دست قوی و سالم نه، بلکه آسیب دیده و در حال خونریزی بوده که میخواسته التیام پیدا کنه. دردی درونش بود که به پهلوش چنگ میزد و میگفت من اینجام. منو میبینی جیمین؟ التیامم بده. خودتو التیام بده پسر.

نفس عمیقی کشید و جرعه ای از شربتش نوشید تا جلوی ریختن چندمین باره ی اشک‌هاش رو بگیره.

"از اینجا خوشم نمیاد"
صدایی از پشت سرش باعث شد از ترس کمی بالا بپره و چند قطره شربت رو یقه اش بریزه.

دختر به آرومی کنارش نشست و گفت: ببخشید نمیخواستم بترسونمت‌.

جیمین یه نگاهی دختر انداخت و سرش رو به نشانه ی اینکه اشکالی نداره تکون داد. چقدر ظاهرش با این چهره عبوس و موهای طلایی آشفته ای که دورش ریخته بود با دختر مودب و خجالتی امروز فرق می‌کرد.

دختر دوباره حرف زد: چشمات تو نور ماه برق میزنه.

و حرفش باعث شد جیمین بالاخره بعد چند ساعت ذره ای لبخند رو چهره‌ش دیده بکشه و بتونه نفسی بکشه.

با خنده گفت: کاش اینجوری بود که میگفتی ولی اشک تو چشمام برق میزنه.

دختر ابرو بالا انداخت و سر تکون داد و چیزی مثل هوممم از بین لباش شنیده شد.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Jan 10 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

HealWhere stories live. Discover now