~ چهارده ~

134 49 11
                                    

🎶: beautiful mess_kristian kostov

3 سال قبل-پارک پشت مدرسه-

تهیونگ رو صندلی پارک نشسته بود و به گل پرپر شدۀ رو زمین نگاه میکرد.
از آدمهایی که بی دلیل گل هارو میکُشتن خوشش نمیومد.
کلاهی که جولیا بهش داده بود همرنگ گل های پشت سرش بود، زرد.
خورشید طوری نور میتابوند که انگار میخواست به همه چی رنگ زرد بپاشه اما زورش به این دنیای رنگی نمیرسید.
دستی کلاه رو از سرش برداشت و بعد صاحب اون دست کنارش نشست.

"میبینم که از هدیه ام خوشت اومده تهیونگی."

تهیونگ به خواهر کوچیکترش نگاه کرد.

"اولا سلام. دوما که بهم نگو تهیونگی؛ من چهار سال ازت بزرگترم."

جولیا با لبخند دندون نمایی کلاه رو به برادرش برگردوند و لپ تهیونگ رو کشید که پسر اعتراض کرد.

"تهیونگی صدات میکنم تازه لپت هم میکشم پس تسلیم شو."

"آره طبق معمول من باید تسلیم بشم"

تهیونگ چشم هاش رو چرخوند اما بعدش لبخندی زد که از چشم جولیا پنهان موند.

دختر به خورشیدی که ممکن بود نور چشم هات رو بگیره بدون واسطه نگاه کرد و از سیاه شدن چشم هاش و اشک هایی که احتمالا چند ثانیه دیگه تو چشم هاش حلقه میزدن نترسید.

"هربار از کجا میفهمی اینجام؟"

دختر مثل بچه کلاس پنجمی که ازش الفبا پرسیده باشن به سادگی جواب داد:" چون جولیام. امروز دوشنبه ست و تو تهیونگی. تهیونگ کلاس فوق برنامۀ ورزشی که برای یازدهمی ها گذاشتن رو میپیچونه چون فکر میکنه ورزش های رزمی خطرناکن."

تهیونگ کمی جا‌به‌جا شد و راحت تر نشست.
اگه جولیا رو نداشت شاید نامرئی میشد. دختر تنها کسی بود که کاملا تهیونگ رو بلد بود.
پارک کم کم داشت خالی میشد و اکثر مردم قصد ناهار خوردن داشتن.

"تو فکر میکنی من ترسوام؟"

دختر کاملا سمت برادرش چرخید و لبخند مهربونی زد.

انگار حتی میدونست برادرش الان این سوال رو میپرسه.

" تهیونگ تو تا حالا دست و پات نشکسته. تا حالا تو مدرسه دعوا نیوفتادی یا با خوراکی به دردنخوری که یواشکی از دست‌فروش خریدی مسموم نشدی. وقتی هوا تاریک شده بود تو خیابون ها گم نشدی و هیچ دختری رو یواشکی نبوسیدی اما من تا دلت بخوای همه ی اینارو تجربه کردم. ولی من میگم بازم اینا اصلا مهم نیست وقتی آخر روز که سرت رو روی بالشت میذاری جای خالی چیزی رو تو قفسه سینه‌ت حس نکنی."

تهیونگ هم کاملا به سمت خواهرش چرخید و با دقت بیشتری بهش نگاه کرد.

"اگه قبل از خواب متوجه شدی که امروز چیزای زیادی حس نکردی اشکالی نداره اما اگه تعداد این شب ها زیاد بشن اشکال داره. اگر چیزی رو حس نکنی ممکنه از درون شروع به خالی شدن کنی. شاید عیجب باشه ولی ترس و سردرگمی و ناراحتی هم میتونه کمبود باشه. اگه مسیری رو اشتباه نری یا اگه هیچوقت گند نزنی این کمبود رو حس میکنی پس من میگم بهتره سوالت رو عوض کنی و جای من، از خودت بپرسی که تو کمبود حس کردن داری؟"

HealDonde viven las historias. Descúbrelo ahora