تهیونگ همونطور که تو جمع کردن ظرف های شام به جونگکوک کمک میکرد رو به یونگی و جیمین گفت:" کاش نامجون هیونگ هم امشب میومد."
هفته پیش به خاطر تهیونگ و این هفته به درخواست تهیونگ دور هم جمع شدن.
اما نامجون نتونست بیاد چون مجبور بود با عموش برای نگهبانی زمین های پدربزرگش بره.ظهر امروز هوسوک همراه با آچا به گاوداری بیرون روستا رفت و شب هم همونجا میمونن چون یکی از گاوها ممکنه شبانه زایمان کنه و صاحب گاوداری فرد محتاطیه.
هوسوک خونهش رو به پسرخالش سپرد و تهیونگ برای دوستای جونگکوک که حالا اونارو دوست های خودش هم میدونست غذا درست کرد و حسابی ازشون پذیرایی کرد.
هفته گذشته تهیونگ فقط با جونگکوک و جیمین وقت گذرونده بود چون یونگی تو نجاری پدرش و نامجون رو زمین های پدربزرگش همراه با عموی کوچیکش کار میکرد و چیزی به اسم تعطیلات تابستونی نداشتن.
جیمین متوجه شد تهیونگ با اینکه تو جمع کوچیک اونها احساس راحتی میکنه اما بازم فقط وقتی دوتایی تنها باشن زیاد خودشو ابراز میکنه.
به تعداد آدمایی که به جمع اضافه بشن تعداد کلماتی که تهیونگ به زبون میاورد هم کمتر میشد.
مهره و تخته آوردن، سر اینکه دوز 12 تایی بازی کنن یا 24 تایی دعوا افتادن و درنهایت به حرف جیمین و تایید یونگی دوز 12 تایی بازی کردن.
جونگکوک اخم کرد و تهیونگ هم چیزی نمیگفت فقط گاهی همراه جیمین به لج بازی کودکانه جونگکوک میخندید.
بعد از بازی جیمین از تهیونگ پرسید که اون و یونگی شب رو باید کجا بخوابن چون به نظر میومد وقت مناسبی برای خواب باشه.
فردا هم قرار بود نامجون تا بعد از صبحانه خودشو به اونها برسونه تا باهم به رودخونه پوشیده از جلبک های سبز، وسط جنگل برن.
اما جونگکوک پرید وسط حرف دو پسر دیگه و با لبخند دندون نمایی دوتا بطری نوشیدنی الکی رو دو طرف صورتش نگه داشت.
"بازم باید بازی کنیم" و با ذوق خندید.
یونگی پرسید: "از هیونگ اجازه گرفتی؟"
"آره عزیزم نگران نباش"
و جونگکوک لحظاتی رو به یونگی خیره موند که یونگی متوجه دلیلش نشد اما جیمین آه کشید.جونگکوک به راحتی درب های پلمپ شده رو باز کرد طوریکه انگار میخواست قدرت دست هاش رو به رخ بقیه بکشه.
کنار یونگی نشست و دستشو دور بازوی پسر حلقه کرد و خودشو بهش چسبوند که بگه:
"من و یونگی باهم، جیمین و تهیونگ هم با هم.""با هم چی؟ چجوری باید بازی کنیم؟"
جیمین پرسید و یونگی سرش سمت صورت جونگکوک چرخید اما چون پسر خیلی نزدیک بهش نشسته بود دوباره سرشو برگردوند و به جلو نگاه کرد و مثل دو نفر دیگه منتظر جواب موند.
DU LIEST GERADE
Heal
Fanfiction[از لحظه ای که عاشقت بشم ساعت شنی برعکس میشه؛ ریختن دونه های شن جای انتظارِ دوست داشته شدن، خبر از جدایی میده.] التیام: بهم آوردن شکستگی و شکافتگی؛ مرمت کردن یا مرمت یافتن چیزی شکسته.